روایت حیرت انگیز مادر شهید هوشنگ آدینه؛
پنجشنبه, ۳۱ خرداد ۱۴۰۳ ساعت ۱۳:۵۵
«پیکر خونین هوشنگ را گذاشتند توی لحد و خشت ها را می چیدند و شروع کردن به خاک ریختن روی دسته گلی که دیگر حیات مادی نداشت. ناگهان زنی چادر به کمر گره زده افراد را یکی یکی کنار زد و جلو آمد. فریاد می زد: «بیل را به دست خودم بدهید» اول مردم امتناع می کردند. همه می گفتند:«مادر است دیگر حال و روزش خوب نیست. میوه ی دلش را از دست داده. داغ است. لابد نمی داند چه می گوید...»در ادامه خاطره این شهید والامقام را از زبان برادرش«محمد آدینه»در نوید شاهد بخوانید.

 

به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید هوشنگ آدینه در نوزدهم اسفند 1342، در شهرستان دزفول به دنيا آمد. پدرش جعفرقلی، كارگر سازمان آب بود و مادرش گوطلا نام داشت. تا پايان دوره راهنمايي درس خواند. از سوی بسيج در جبهه حضور يافت سرانجام در هجدهم خرداد 1360، در فياضيه آبادان بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسيد. مزار او در گلزار شهدای شهيدآباد زادگاهش واقع است.

متن خاطره شهید هوشنگ آدینه:

برادرم در آخرین دیدارش روبه روی مادرم نشست، صدایش را می شنیدم که وصیت می کرد: «مادر! بعد از من هیچ گونه گریه و ناله و زاری مکن که دشمن دلشاد گردد. برادرانم را به جای من به جبهه بفرست و خودت جنازه‌ام را غسل و کفن کرده و سپس به خاک بسپار تا الگوی مادران شهدا باشی» و راهی جبهه شد.

بعد از مدت ها حضور در میادین نبرد، بالاخره «هوشنگ آدینه» در پدافندی آبادان در نهایت شجاعت و دلاوری به شهادت می رسد. ۱۸ خردادماه ۱۳۶۰ و خبر شهادتش به مسجد نجفیه دزفول رسید و من از بچه های مسجد خبردار شدم و حالا مأمور شده بودم که خبر شهادت برادرم را به مادر برسانم. سخت ترین مأموریت تاریخ شاید رساندن همین پیام باشد.

رو به روی مادر نشستم هرچه تلاش کردم که گریه نکنم، نشد و بغضم ترکید و شانه هایم و اشک هایم با هم شروع به لرزیدن کرد. اما مادرم با صلابت و استوار نگاهم می کرد بعد از چند دقیقه صدایش را روی من بلند کرد: «برادرت شهید شده است! تو حالا باید به من دلداری بدهی! رو به روی من نشسته ای و گریه می کنی؟!»  

بچه های مسجد همه حیرت کرده بودند از این همه اقتدار و ایستادگی. نه از اشک خبری بود و نه از بی تابی مادر.

مادرم در غسل و تکفین شاخ شمشادش همان گونه استوار ایستاده است که هنگام شنیدن خبر ایستاده بود. با دست های خودش شریک تغسیل و تکفین جوان رشیدش شد و باز هم کوه را به سجده وادار می کرد و آدم ها همه انگشت به دهان از حیرت!

پیکر خونین هوشنگ را گذاشتند توی لحد و خشت ها را می چیدند و شروع کردن به خاک ریختن روی دسته گلی که دیگر حیات مادی نداشت. ناگهان زنی چادر به کمر گره زده افراد را یکی یکی کنار زد و جلو آمد.

فریاد می زد: «بیل را به دست خودم بدهید»

اول مردم امتناع می کردند. همه می گفتند: «مادر است دیگر حال و روزش خوب نیست. میوه ی دلش را از دست داده. داغ است. لابد نمی داند چه می گوید...»

اما نه! رجز هایش نه مردم که عرش را به گریه می انداخت: «ای نور چشمان مادر! ای سرور قلب مادر! آفرین بر تو باد! آفرین بر تو باد مادر! مادر! هیهات که لحظه ای گریه کنم! هیهات که بگذارم دشمنم سر سوزنی شاد شود! که این خواسته ی توست!»

مادرم بیل را از دست مردی کشید و شروع کرد به خاک ریختن روی هوشنگ و باز هم رجز می خواند. در قطعه شهدای شهیدآباد دزفول قیامتی به پا شد! فریادهای حماسی اش همه را به گریه انداخته بود: «پسرم را خودم خاک می کنم تا دشمن بداند و بفهمد که لحظه ای به فکر از دست دادنش نیستم! اگر من هوشنگم را دادم، همه ی این جوان ها هوشنگ من هستند! دو پسر دیگرم را هم راهی جبهه می کنم!»

انتهای پیام/
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده