سه‌شنبه, ۱۴ فروردين ۱۴۰۳ ساعت ۱۷:۳۴
«با تعجب نگاهش کردم. ادامه داد: «بیا ببوسمت که دیگه این آخرین باریه که منو می بینی! من می رم و یقین بدون که صد درصد مفقودالاثر می شم و دیگه خبری ازم نمیاد! نه خودم، نه جنازه ام!» در ادامه خاطره این شهید والامقام را از زبان عبدالحسین ملک محمدی در نوید شاهد بخوانید.
خاطرات  

به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید عبدالکریم رشادتیان در سال ۱۳۴۴ در خانواده ای مومن و دوستدار اهل بیت(ع) به دنیا آمد. پس از شروع جنگ تحمیلی به عضویت بسیج شهرک شهید منتظری درآمد. سرانجام  در عملیات بدر که در جزایر مجنون آغاز گردید، شرکت کرد و در سپس در مرحله دوم عملیات و در بیست و پنجم اسفند ماه 1363 به فیض شهادت نائل گردید.

متن خاطره شهید عبدالکریم رشادتیان:

کریم با «شهید محمود فرزانه» و «شهید محمود یوسفی» خیلی صمیمی بود. به خوبی به خاطر دارم که روزی داشتند  با هم شوخی می کردند و من هم کنارشان بودم و به صحبتهایشان گوش می دادم. شهید محمود فرزانه گفت: «دوست دارم طوری شهید بشم که جنازه ام شناخته نشه!»

و کریم هم دنبال حرفش رو گرفت و گفت: «ولی من دوست دارم مفقود بشم  و جنازه ام هیچ وقت پیدا نشه!»

و دقیقا" همان هم شد. محمود فرزانه در اتوبوس آسمانی گردان بلال آسمانی شد و کریم هم که رفت و دیگر خبری از او برنگشت. من همه فرزندان خواهرم را دوست داشتم ولی کریم در اخلاق و رفتار به گونه ایی دیگر بود از فهم بالایی برخوردار بود.

سنش کم بود اما می دانست چه می گوید یکبار بلیط گرفته بودم که با برادرم به مشهد برویم. کریم آمد و گفت:« دایی! اگه میشه من رو ببر تهران ملاقات داداش حسینم!»

گفتم:« اتفاقاً من و علی می خوایم بریم مشهد. برگشتنش هم می ریم تهران. دوست داری بیا!»

قبول کرد و با هم به سفر رفتیم. در مدت سفر مشهد، حرفهایی می زد که واقعا مرا به تفکر وا می داشت. حرف هایی که برایم عجیب و غریب بود. حرف هایی که از سن و سالش بیشتر می زد.

مدتی از این سفر گذشت. رفته بود خدمت سربازی. روزی آمد و فرزندم را گرفت و بوسید و با همه هم خداحافظی کرد. صدایم کرد و درآغوشم گرفت و آرام گفت: « دایی عزیزم! من دارم میرم. ولی کل اون حرفایی که برات می زدم، یادت بمونه!»

با تعجب نگاهش کردم. ادامه داد: «بیا ببوسمت که دیگه این آخرین باریه که منو می بینی! من می رم و یقین بدون که صد درصد مفقودالاثر می شم و دیگه خبری ازم نمیاد! نه خودم، نه جنازه ام!»

رفت و مات و مبهوت فقط سکوت کرده بودم و نگاهم داشت با اشک بدرقه اش می کرد.

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده