خاطره/گنجشک را رنگ کردی و بجای قناری به من فروختی
به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید محمد گل اکبر يكم خرداد 1341، در شهرستان دزفول به دنيا آمد. پدرش اسكندر و مادرش بتول نام داشت. تا دوم راهنمایی درس خواند. به عنوان بسيجي در جبهه حضور يافت. سيزدهم بهمن 1364، در هويزه بر اثر اصابت تركش به سر، دست و شكم، شهيد شد. پيكر او را در شهيدآباد زادگاهش به خاك سپردند.
متن خاطره:
از بچه های زبر و زرنگ اطلاعات و شناسایی است. سر زبان بچه های اطلاعات و عملیات افتاده بود که هرکجا « گل اکبر» باشد، عملیات همانجاست و همین دردسر شده بود. هم برای «محمد» و هم برای «حاج احمد سوداگر» فرمانده اطلاعات و عملیات قرارگاه کربلا که رابطه ی خوبی با گل اکبر داشت.
حاج احمد تنها راه را در این می بیند که محمد را از ام الرصاص و اروند دور کند تا همزمان با دور شدن او ، احتمال عملیات در آن منطقه در بین بچه ها ، منتفی شود و احتمال عملیات در جزایر مجنون قوت بگیرد.
بهترین مقصد جزایر مجنون است.
– محمد! تو باید بری سمت جزایر!
– این چه حرفیه حاجی؟! عملیات اینجا باشه و بعد من برم سمت مجنون؟!
– دلیل نداره عملیات اینجا باشه؟! تو برو پیش «کمیلی » تو جزایر مجنون! این یه تقسیم کاره! برو اونجا و برا عملیات آماده باش!
گل اکبر خیلی زرنگ تر از این حرف هاست. با خنده نگاهی به حاجی می کند و می گوید:
– حاج احمد! گنجشک رنگ شده بجای قناری به من میندازی؟!
از حاج احمد اصرار و از گل اکبر انکار.
– خب حالا که قبول نمی کنی،بیا و این نامه ی مهم رو ببر و برسون به مسئول محور جزایر مجنون! تا جواب هم نگرفتی برنگرد! به هیچ وجه و به هیچ عنوان کسی حق نداره این نامه رو باز کنه! اگر هم هر اتفاقی برات افتاد یا نامه رو قورت بده و یا به یه شکلی از بین ببرش!
گل اکبر نامه را می برد و می دهد به آقای کاج و منتظر پاسخ می ماند.
«بسم الله الرحمن الرحیم!. آقای کاج! به محض رسیدن گل اکبر ولو به قیمت زندانی شدن، او را در جزایر نگه دار. او به هیچ وجه حق برگشتن به ام الرصاص را ندارد.
برادر عزیزم جناب گل اکبر! حتما مصلحتی در کار است و شما مکلف به اطاعت از دستور هستید.»
گل اکبر تازه فهمید چه کلاه گشادی سرش رفته است، اما از دستور فرماندهی اطاعت می کند و برای حاج احمد می نویسد :« من به خاطر اطاعت از فرمان امام که اطاعت از فرماندهی را واجب می دانند از دستور شما اطاعت کردم! اما یادت باشد که گنجشک را رنگ کردی و بجای قناری به من فروختی»
چند روزی از رَکَب خوردنش بوسیله ی حاج احمد گذشته است. گل اکبر با آنکه می داند عملیات در پیش رو ( والفجر۸ ) در منطقه ی اروند انجام می شود، اما دل می دهد به شناسایی در مجنون. به همراه عباس فراهانی که از همراهان پایه ثابت محمد در ماموریت های اطلاعات و شناسایی است از دکل دیده بانی پایین می آید.
شانه به شانه ی عباس راه می رود و عباس مدام سر به سرش می گذارد. چشم محمد می افتد به سید. «سید امیرحسین چترنور» طلبه ۱۷ ساله ی آستانه ی اشرفیه است. گل اکبر سلام و احوال پرسی گرمی با سید می کند. انگار از قبل با هم آشنایی دارند. محمد ادرس و تلفن خانه شان را می دهد به سید امیر و می گوید: «حتماً باید بیای خونه مون! » خندان از هم جدا می شوند. هنوز چند قدمی دور نشده اند که :
– عباس! یه کم صبر کن. من می دونم این سید اولاد پیغمبر شهید میشه! تو بمون برم باهاش یه کاری دارم، یه چیزی باید بهش بگم. تو بمون الان برمی گردم.
از عباس دور می شود و دوباره دست سیدامیر را در دستهایش می فشرد و همدیگر را در آغوش می گیرند. گل اکبر هنوز از آغوش سید جدانشده است که صدای انفجار بلند می شود.
گرد و غبار که می نشیند، سید امیر آسمانی شده است و گل اکبر، زخمی. جسم گل اکبر تا بیمارستان صحرایی بیشتر تاب و توان وسعت روحش را ندارد و «محمد گل اکبر» آسمانی می شود.
خبر که به حاج احمد سوداگر می رسد، بدجوری حال و روزش به هم می ریزد. زیر لب می گوید: «همه چیز دست به دست هم داد ، تا گل اکبر به شهادت برسد! »