يکشنبه, ۲۴ بهمن ۱۴۰۰ ساعت ۱۰:۲۷
«چند روزی ما رو انداختن توی زندونی که فقط جای ایستادن داشت. نه می­ شد خوابید و نه می­شد نشست. مجبورمون کردن که بایستیم و اجازه نمی­دادن که بشینیم. حتی برا نماز خوندن هم اجازه نشستن نداشتیم و نمازمون رو بدون رکوع و سجده می­خوندیم! تو همون حالت اونقده رو انگشتای پامون سوزن و شعله کبریت می­گرفتن که نتونیم بخوابیم. می­خواستن که در مورد کارایی که تو پایگاه می­کنیم حرف بزنیم، اما نه من زبون باز کردم و نه حسین» در ادامه متن خاطره دوست این شهید والامقام را در نوید شاهد بخوانید.

به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید محمد حسین ناجی دزفولی دهم شهريور 1337، در شهرستان دزفول به دنيا آمد. پدرش كاظم، خياط بود و مادرش گوهر نام داشت. تا سوم متوسطه در رشته تجربي درس خواند. به عنوان پاسدار در جبهه حضور يافت. هفتم فروردين 1361، در تپه چشمه زادگاهش بر اثر اصابت تركش به سر، شهيد شد. مزار او در شهيدآباد همان شهرستان قرار دارد. برادرش عبدالامير نيز به شهادت رسيده است.

متن خاطره: 

محمدحسین زیاد اهل حرف زدن نبود. پسر آرامی بود و همیشه سرش به کار خودش مشغول بود وقتی از زندان آزاد شد هیچ چیزی تعریف نمی کرد ولی ما می دانستیم که در آنجا خیلی شکنجه شده است.

بعدها محمد روغن چراغی که در زندان هم بند این شهید والامقام بود، برایم از روزهای بازداشتشان این­گونه تعریف می کرد که: «چند روزی ما رو انداختن توی زندونی که فقط جای ایستادن داشت. نه می­ شد خوابید و نه می­شد نشست. مجبورمون کردن که بایستیم و اجازه نمی­دادن که بشینیم. حتی برا نماز خوندن هم اجازه نشستن نداشتیم و نمازمون رو بدون رکوع و سجده می­خوندیم! تو همون حالت اونقده رو انگشتای پامون سوزن و شعله کبریت می­گرفتن که نتونیم بخوابیم. می­خواستن که در مورد کارایی که تو پایگاه می­کنیم حرف بزنیم، اما نه من زبون باز کردم و نه حسین! داغ یک کلمه رو به دلشون گذاشتیم و هیچ مدرکی هم علیه ­مون نداشتن! نهایتاً مجبور شدن آزادمون کنن!»

بعد از این­که از زندان آزادش کردند، یک روز آمد مسجد و بعد از نماز با هم رفتیم توی آشپرخانه­ ی مسجد نشستیم و شروع کردیم به حرف زدن. هنوز دو کلامی اختلاط نکرده بودیم که دیدم جوراب­چی بالای سرمان است. از جا پریدیم و سرپا ایستادیم. با دیدن حسین، یکدفعه از کوره در رفت و پرید سمت حسین و یکی محکم خواباند توی گوشش و هر چه از دهنش درآمد به او گفت. اما انگار با فحش و ناسزا گفتن به حسین و خانواده­ اش دلش آرام نگرفت و حسین را گرفت زیر مشت و لگد و حالا نزن، کی بزن و فریاد می­زد: «نگفتم توی مسجد پیدات نشه! نگفتم دیگه نبینم پاتو بذاری مسجد!»

هیکل درشت و دست بِزَن و سنگینی داشت. در مقابل، حسین نحیف بود و لاغر اندام و کاری از دستش برنمی ­آمد. در نهایت پسِ یقه­ ی حسین را گرفت و از آشپزخانه انداخت بیرون و زبانش لحظه ­ای از توهین به حسین و پدر و مادر و اجدادش بند نمی­ آمد.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده