نوید شاهد - خواهر شهید "رضا شعیبی" در خاطره ای می گوید: «ساعت ده شب به من زنگ زد و طبق هر وقت دیگری که در پادگان بود. سر ساعت بعد از احوالپرسی گفت: «فردا صبح شبکه 5خوزستان را بگیر، ما را نشان می دهد و با شوق ادامه داد قهرمانت را ببین. گفتم:چشم رضا جان حتما نگاه می کنم و فردای آنروز قهرمان خانه من در خون خودش غلتید و برای همیشه ما را تنها گذاشت...»ادامه متن خاطره این شهید والامقام را در نوید شاهد بخوانید.

به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید رضا شعیبی بیست و پنجم اسفند 1379در منطقه سخیریه اهواز به دنیا آمد پدرش موسی نام داشت و کشاورز بود و مادرش بسنیه نام داشت و خانه دار بود. دارای دو خواهر بود و خود را تنها پسر خانواده محسوب می شد. وی به عنوان سرباز در سپاه 7 ولیعصر (عج) مشغول شد و در رژه نیروهای مسلح صبح روز شنبه سی و یکم شهریور 1397 همزمان با شروع هفته دفاع مقدس بر اثر اصابت گلوله تروریست های کوردل به شهادت رسید. مزار مطهر این شهید گرانقدر در زادگاهش واقع است.

متن خاطره:

رضا برای من تنها برادر نبود که تمام وجودم بود. او پسری بود شجاع و جسور، مهربان و شوخ طبع، فداکار و دلسوز. همیشه تلاش می کرد تا همه را خوشحال کند برای پدرم بهترین پسر دنیا، و برای مادرم بهترین دوست و همدم و برای من در خانه نقشی بود که اگر نباشد قادر به تنفس هم نبود.

بهترین خاطره ای را که می توانم بگویم آخرین دیدار من است روز جمعه سی شهریور 97 ساعت 12بود که صدایم زد و مثل همیشه با خواهش خواست برایش غذایی بیاورم چرا که باید ساعت 16خود را به پادگان معرفی کند.

بعد از نهار به او گفتم: «رضا کمی استراحت کن من هم سریع کارهایم را می کنم و خودم مقداری راه را همراهت می‌آیم.»

و او اصرار که نمی خواهد بیایی و من که دلشوره عجیبی داشتم گفتم:«دوست دارم کنارت باشم.»

بالاخره آماده رفتن شد و با پدر و مادر و خواهر کوچکم خداحافظی گرفت یکدفعه توی حیاط گفت:«خواهر میوه داریم؟»

و من در جواب گفتم:«فکر کنم فقط سیب داشته باشیم»

لبخندی زد و با چشمان زیبایش نگاهم کرد و گفت:«برایم بیاور عجیب اینقدر هوس میوه کرده ام» من هم برایش سریع آوردم.

دم در یکدفعه روبه من کرد و گفت:«ریحانه یک عکس از من بگیر»

و من با بی حوصلگی گفتم:«مگر کجا می خواهی بروی» و با اصرار او گوشی را روبرویش گرفتم.

عکس رضا در قاب عکس دوربین گوشی افتاده بود با لبخند همیشگی و من هنگام گرفتن عکس کلی قربان صدقه اش رفتم. انگار عمدی گفته بود عکس بگیرم که من نازش را بکشم.

در راه یکدفعه گفت:«ریحانه حلالم کن برایم خیلی زحمت می کشی»

من در جواب خندیدم و گفتم:«تو برادر منی، عزیز منی. بعد از پدر و مادرمان تنها تو را دارم. این حرفها چیه که می زنی»

و او دوباره با چشمهای قشنگش مهربان نگاهم کرد و گفت:«اگر برنگشتم حواست به خانواده باشد»

من که با حرفهای رضا دلشوره هایم بیشتر می شد با عصبانیت گفتم:«مگر جنگ شده که بروی و برنگردی.»

از من دور شد و من که تا آن موقع جلوی اشکهایم را گرفته بودم دیگر طاقت نیاوردم و زدم زیر گریه و تا خانه اشک ریختم. ساعت ده شب به من زنگ زد و طبق هر وقت دیگری که در پادگان بود. سر ساعت بعد از احوالپرسی گفت:«فردا صبح شبکه 5خوزستان را بگیر ما را نشان می دهد و با شوق ادامه داد قهرمانت را ببین»

گفتم:«چشم رضا جان حتما نگاه می کنم و فردای آنروز قهرمان خانه من در خون خودش غلتید و برای همیشه ما را تنها گذاشت.»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده