«روزی حسین را در یونسکو دیدم، رویش را به سمت من برگرداند و گفت: «محمدحسین! بیا ببین کی توی این زندونه!» نگاهی انداختم و دیدم جوراب­چی است. گفت: «یادته اون روز توی پایگاه که من توی زندون بودم، چی بهت گفتم؟!» یک لحظه برق از سرم پرید و تصاویر آن روز مثل فیلم از جلو چشمانم رد شد. راست می­گفت. آن روز حسین به من گفت: «نگران نباش، به زودی جوراب­چی رو توی زندون می­بینی! یه خبرایی تو راهه!»در ادامه متن خاطره دوست این شهید والامقام را در نوید شاهد بخوانید.

به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید محمد حسین ناجی دزفولی دهم شهريور 1337، در شهرستان دزفول به دنيا آمد. پدرش كاظم، خياط بود و مادرش گوهر نام داشت. تا سوم متوسطه در رشته تجربي درس خواند. به عنوان پاسدار در جبهه حضور يافت. هفتم فروردين 1361، در تپه چشمه زادگاهش بر اثر اصابت تركش به سر، شهيد شد. مزار او در شهيدآباد همان شهرستان قرار دارد. برادرش عبدالامير نيز به شهادت رسيده است.

متن خاطره:

نزدیکی ­های عید نوروز بود و بچه­ های فامیل و رفقایشان، یک برنامه ­ی کوهنوردی تدارک دیده بودند؛ بی خبر از این­که آن روز به مناسبت چهلم شهادت شهید محمدعلی مؤمن از شهدای انقلاب اسلامی دزفول، در اندیمشک مراسم گرفته­ اند و فضای شهر کاملاً امنیتی است. از این رو همه ­شان را دستگیر می­ کنند و می­برند پاسگاه.

پس از تفتیش بدنی و سؤال و جواب­ های متعدد یکی‌یکی آزادشان می­کنند، اما وقتی به حسین می­رسند و می ­فهمند که سرباز است، او را بازداشت و تحویل زندان پایگاه می­ دهند.

فرمانده­ی ضداطلاعات پایگاه؛ «سرگرد جوراب­چی» فردی تنومند و خوش استیل بود و همیشه عینک دودی می­زد و وقتی راه می­رفت، انگار زمین زیرپایش می­ لرزید. سربازها خیلی از او می­ ترسیدند و سعی می­کردند روزی تنشان به تن این مزدور رژیم نخورد.

شهید حسین ناجی را تحویل جوراب­چی داده بودند و جوراب­چی هم او را انداخته بود بازداشتگاه و به سروان رستمی گفته بود، اگر کسی را می­خواهید بگذارید بجای ناجی، گلستانی را بگذارید. من از دستگیری و بازداشت حسین بی­خبر بودم تا روزی که مرا به ­جای او گذاشتند خادم مسجد و تازه فهمیدم که حسین توی چه مخمصه­ ای گرفتار شده است.

حدود دو هفته ­ای از بازداشت حسین می­ گذشت. ملاقاتش ممنوع بود و کسی اجازه نداشت او را ببیند. با هر ترفند و تقلایی بود، پیه هر اتفاقی را به تنم مالیدم و دلم را زدم به دریا و رفتم ملاقاتش. چشمش که به من افتاد تعجب کرد و گفت: «تو اینجا چیکار می­کنی؟! چطوری اومدی اینجا؟ اگه شناساییت کنن، می­دونی چه بلایی سرت میارن؟!»

گفتم: «نه! به من کاری ندارن! من آدم ساده ­ای هستم و کاری به کارم ندارن!» نیم ساعتی پیشش ماندم و با هم کمی حرف زدیم.

گفتم: «چیکار کردی که انداختنت این تو؟!» گفت: «هیچی! تو نگران نباش! خبرای خوبی تو راهه! به زودی اتفاقایی میفته که همین جوراب­چی رو میندازن زندان!»

خنده ­ام گرفته بود به این حرف و اعتماد به نفس حسین! خودش توی زندان، اسیر دست جوراب­چی بود و اسیر شکنجه­ های جورواجور آن ملعون، اما به من می­گفت نگران نباش، به زودی جوراب­چی را در زندان خواهی دید.

درکی از صحبت­هایش نداشتم. آن­قدر قاطعانه و محکم حرف می­زد که احساس کردم انگار واقعاً دارد تصاویری را می بیند که من نمی­بینم؛ اما من درکی نداشتم و گمانم این بود که حرف­هایش بیشتر شبیه به دلداری دادن و تزریق امید در دل خودش و البته دل من است.

گفتم: «چی داری می­گی بنده­ ی خدا! دو هفته ­اس زیر دست این نامرد داری بدبختی­ می­کشی، تو رو انداخته زندان! خودت توی زندان جوراب­چی هستی، اونوقت داری می­گی جورا­ب­چی رو میندازن زندان؟!»

گفت: «یه کم صبور باش محمدحسین! ان شاءالله خبرهای خوبی توی راهه! جای هیچ نگرانی نیست! من الان توی حبس خیلی راحت­ ترم تا زمانی که آزاد بودم. آدم آزاد باشه و نتونه حرفاشو بزنه، سخت­ تره تا توی زندون باشه! الان جسمم اسیر این بازداشتگاهه، اما روحم آزاده!»

حرف­هایش مثل همیشه برایم سنگین بود. دست خودم نبود! واقعاً برایم چنین حرف­ هایی قابل هضم نبود. به هرحال از این­که توانسته بودم حسین را ببینم خوشحال بودم.

بعد از پیروزی انقلاب در دزفول و دستگیری بسیاری از عوامل ساواک و رژیم پهلوی توسط جوانان انقلابی، جوراب­چی؛ فرمانده­ی ضداطلاعات پایگاه هم دستگیر شد و به زندان یونسکو منتقل شد. حسین هم دقیقاً نگهبان زندانی شده بود که جوراب­چی در آن محبوس بود.

روزی حسین را در یونسکو دیدم، رویش را به سمت من برگرداند و گفت: «محمدحسین! بیا ببین کی توی این زندونه!» نگاهی انداختم و دیدم جوراب­چی است. گفت: «یادته اون روز توی پایگاه که من توی زندون بودم، چی بهت گفتم؟!»

یک لحظه برق از سرم پرید و تصاویر آن روز مثل فیلم از جلو چشمانم رد شد. راست می­گفت. آن روز حسین به من گفت: «نگران نباش، به زودی جوراب­چی رو توی زندون می­بینی! یه خبرایی تو راهه!»

آن روزمعنای حرف حسین را نفهمدیم و درک نکردم. هر کس به­جای من هم بود، این قصه برایش قابل باور نبود. تازه فهمیدم آن روز حسین، با قدرتی که خداوند به وی عطا کرده بود، افق­هایی را دیده بود که ما قادر به دیدن و درک آن نبودیم. هنوز دوماه نشده بود که با قدرت خداوند، جای زندانی و زندان­بان با هم عوض شده بود و چقدر هم این تغییر به حق بود.

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده