پنجشنبه, ۲۱ بهمن ۱۴۰۰ ساعت ۱۴:۴۸
«در سال 1376 در مسابقات سراسري حفظ قرآن بنياد شهيد مقام اول را در سطح كشور كسب كردم همه می گفتن استادت کیست که این چنین توانستی بر همه رقبایت غلبه کنی؟! و من با افتخار گفتم:«بهترین استاد من همسر شهیدم ابراهیم محمدی...» در ادامه متن خاطره همسر این شهید والامقام را در نوید شاهد بخوانید.

به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید احمد هدایت پناه يكم آذر 1337، در شهرستان دزفول به دنيا آمد. پدرش محمود و مادرش گلبخير نام داشت. تا پايان دوره متوسطه درس خواند و ديپلم گرفت. سال 1365 ازدواج كرد و صاحب يك دختر شد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور يافت. بيست و يكم سال 1365 در منطقه عملیاتی شلمچه بر اثر اصابت مستقیم توپ 120 به خودروی حامل وی به شهادت رسید.

متن خاطره:

غروب آفتابِ جزیره ی مجنون خیلی دیدنی بود. سوار بر موتور سرمست از ترکیب زرد و سرخ و نارنجی افق به روبرویم خیره شده بودم که یک لحظه تصویر تویوتای احمد، در کنج نگاهم چشمک زد.

سرعت موتور را کم کردم و نگاهم را هُل دادم لب خاکریز. خودش بود. از سرخ و نارنجی غروب دل کندم و دل سپردم به رنگِ خاکیِ  تویوتای احمد. کمی جلوتر رفتم. احمد تمام قد ایستاده و پدرش در سینه کش خاکریز روبرویش نشسته بود.

خانوادگی خاکِ جبهه خورده بودند. احمد و مهدي و عليرضا و محمدرضا و غلامرضا، پنج برادری بودند که به همراه پدرشان حاج محمود پایشان از جبهه بریده نمی شد.

حاج محمود، بوی عملیات را از چند فرسخی حس می کرد. عطر عملیات که به مشامش می رسید، زمین های کشاورزی اش را به امان خدا رها می کرد و خودش را می رساند جبهه. ممانعت که می کردند، می گفت: پسر ها برای خودشان می جنگند و پدرهم برای خودش. ربطی به هم ندارد. کسی هم نمی تواند مرا برگرداند!

جلوتر رفتم. پدر و پسر کنار خاکریز مشغول بحث و جدل بودند. سلام کردم. احمد مثل همیشه خنده روی لبهایش پاشید و گفت: سید! بیا که به موقع رسیدی! بیا و بین ما قضاوت کن و این مشکل رو حل کن.

بلافاصله صدای پدرش حاج محمود هم درآمد که :«راسِه گووه بووه! تو سیده هیسی هر چه گفتی قبول! – راست می گه باباجون! تو سید هستی و هر چی گفتی قبوله!»

تازه فهمیدم که در مرحله ی دوم عملیات بدر،  افتاده ام میان دعوای پدر و پسری!

احمد آرام گفت:

– آ ناصر! من فرمانده ی شما هستم یا نیستم؟

* بله! شما فرمانده هستی!

– امام درباره ی اطاعت از فرماندهان چی گفته؟

* اطاعت محض!

– این آقا اطاعت نمی کنه…

و انگشتش را کشید به سمت پدرش.

* مگه چه دستوری دادی احمد ؟

– بهش دستور دادم که امشب نباید جلو بره و توی مقر بمونه! اطاعت نمی کنه. حالا باید چکار کنیم؟!

گفتم : عمو محمود، احمد راست میگه! احمد فرمانده گردان توپخونه است. هرچی میگه باید اطاعت کنی!

حالا نوبت پاتک پدر بود:

– صبر کن آ ناصر! صبر کن قربون جدت برم! اول حرف های منو بشنو و بعد قضاوت کن.

* بفرما عمو محمود! من سراپاگوشم!

– خدا بالاتره یا امام خمینی؟!

* نعوذ بالله! این چه حرفیه عمو محمود! خب خدا بالاتره!

– خب قربون جدت! اگه خدا بالاتره، خب خدا گفته از پدر و مادرتون اطاعت کنید! چرا این پسر از من اطاعت نمی کنه؟!   

* مگه چی گفتی عمو محمود که احمد گوش نمیده؟!

– بهش امر کردم که بهم اجازه بده امشب برم جلو! اما اصلاً حرفم رو گوش نمیده!

خیلی سخت بود لابلای این دادگاهِ خاکریزی، قاضی خوبی باشم! پنهان کردن خنده ام کار سختی بود و قضاوت کردن از آن مشکل تر! هر دو راست می گفتند.

فرمان موتور را پیچاندم و گفتم: «من کار دارم! باید برم! خودتون یه جوری با هم کنار بیاین!»

پدر و پسر را با مناظره شان تنها گذاشتم و لبخندزنان چشم به سرخی غروب مجنون دوختم.

آخر شب، معلوم شد که برنده ی دادگاه حاج محمود بوده است. چون لبخند زنان داشت بند توپ را می کشید و گلوله می ریخت روی عراقی ها.

راوی : سید ناصر قاطمه باف

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده