نوید شاهد - مادر شهید "سعید کریمی" در خاطره می‌گوید: «مرد مسافر اشک در چشمانش نقش بست و آنجا با تمام وجود برای سعید دعا کرد. وقتی به هیئت رسیدند دختر کنار سفره حضرت رقیه نشست و پدر کنار سعید شروع کرد به درد دل کردن که خدا برایت خوش بخواهد از صاحب امشب درخواست می کنم که هر حاجتی داری خودش به دل سوخته من به تو ببخشد، جوانمردی کردی من را جلو دخترم روسفید کردی، پسرم امشب دل دخترم هیئت امام حسین را می خواست و من نمی توانستم حاجت و درخواستش را به اجابت برسانم والله که خودم هم دوست داشتم و تو مرا به آرزویم رساندی. برای سعیدم دعای عاقبت بخیری کرده بود باز برایش دعا کرده بود که به مراد دلش برسد. شاید مراد دل سعید من شهادت بود. چقدر زیبا سعید مرا به مراد دل رساندی...» ادامه متن خاطره این شهید والامقام را در نوید شاهد بخوانید.

به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید سعید کریمی بیست و پنجم اسفند 1375در اهواز بدنیا آمد پدرش منصور و مادرش افسانه نام داشت. دارای یک خواهر و یک برادر بود و خود فرزند دوم خانواده محسوب می شد. پس از اتمام درسش و فارغ‌التحصیلی از دانشگاه خود را برای خدمت مقدس سربازی آماده کرد و وارد سپاه 7لشکر ولیعصر (عج) شد و رزمایش بزرگ 31 شهریور 1397 به مناسبت هفته دفاع مقدس مورد حمله تروریست های کوردل قرار گرفت و بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید.

متن خاطره:

جوان بودم و پسرم را که می دیدم از قد و قامتش لذت می بردم و زیر لب برایش و ان یکاد می خواندم. قد کشیده و بزرگ شده بود هر روز می دیدم که چقدر نسبت به هم سن و سالان خودش فروتن و متواضع بود کودکیش از ذهنم می گذرد تمام لحظاتش را به زیبایی بخاطر می آورم که چقدر فرزندم خوب و آرام بود همیشه او در کنار بچه های دیگر رفتار خوبی داشت و اهل دعوا نبود.

لبخندش دلم را می برد و همشه لبخند بر لبانش بود. همیشه کنارم بود برایم می گفت و من را به خنده می انداخت به پدرش بسیار احترام می گذاشت خواهر و برادرش را چون جان شیرین دوست داشت در مدرسه همیشه آرام و منظم بود و هیچ وقت باعث ناراحتی من و بقیه نمی شد. لحظاتی را که در خانه بود بیشتر از هر زمان دیگری دوست داشتم. قدرش را می دانستم و دلم بالایش خیلی می لرزید، می ترسیدم نمیدانم چرا؟! ولی حس خاصی به او داشتم، مرتب ذکر ولا حول ولا قوه الا باالله العلی العظیم می گفتم.

با همه دوست بود ندیدم کسی را مسخره کند و یا باعث آزار و اذیت دیگران بشود. همیشه سعی می کرد دل دیگران را بدست بیاورد و از شادی دیگران لذت می برد. سرباز شده بود و اوقاتی را که بیکار می شد در آژانس کار می کرد. یک بار سر راه مسافر سوار کرده بود و دختری که همراه پدرش بود و از پدرش خواسته بود که شب او را به هیئت ببرد و پدر گفته بود که هزینه رفت و آمد را ندارم همه صحبت های پدر و دختر آرام بود ولی سعید می شنید و دوست داشت آبروی پدر پیش دخترش نرود.

رو به مسافر کرد و با لحن گرم و صمیمی پرسید: «حاج آقا امشب به هیئت نمی روید؟ امشب دلم هوای هیئت کرده جایی را سراغ دارید که حاجت بدهد»

 مرد هم با نجابت گفت: «بله هیئتی هست که خیلی از حاجتها را برآورده کرده اگر مایل بودید آدرس می دهم بروید انشااله حاجت روا شوی.»

 سعید با لبخند می گوید: «حالا که شما آدرس را بلد هستید اگر تمایل دارید بیاید با هم برویم»

مرد که از خدا خواسته بود گفت: «تشکر ولی...»

اما سعید نذاشت ادامه دهد، گفت: «من حاجتم را می گیرم و برای تشکر شما را به منزل می رسانم اگر مرا همراهی کنید خوشحال می شوم»

مرد مسافر اشک در چشمانش نقش بست و آنجا با تمام وجود برای سعید دعا کرد. وقتی به هیئت رسیدند دختر کنار سفره حضرت رقیه نشست و پدر کنار سعید شروع کرد به درد دل کردن که خدا برایت خوش بخواهد از صاحب امشب درخواست می کنم که هر حاجتی داری، خودش به دل سوخته من به تو ببخشد. جوانمردی کردی من را جلو دخترم روسفید کردی، پسرم امشب دل دخترم هیئت امام حسین را می خواست و من نمی توانستم حاجت و درخواستش را به اجابت برسانم والله که خودم هم دوست داشتم و تو مرا به آرزویم رساندی. برای سعیدم دعای عاقبت بخیری کرده بود باز برایش دعا کرده بود که به مراد دلش برسد. شاید مراد دل سعید من شهادت بود. چقدر زیبا سعید مرا به مراد دل رساندی.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده