سه‌شنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۴۰۰ ساعت ۱۲:۰۳
نوید شاهد - شهید احمد علی جمشیدی از شهدای دوران دفاع مقدس است. دوستش مجید طاهری خاطره آخرین دیدارش را با وی چنین توصیف می‌کند:«کمی هول شدم محکم زدم روی شانه اش و گفتم:اعزام شدی؟! با قاطعیت جوابم داد: حقم بود. با تعجب نگاهش می کردم می خواستم بگویم مبارک است برادر که او پیش دستی کرد و گفت: آقای طاهری! اگه میشه  تسبیحت رو بده تا تو جبهه ذکر بگم.نگاهی به تسبیح یاقوتی خوش رنگی کردم که در دستم بود. لبخندی زدم و گفتم: تسبیح مرا برای چه می خواهی؟!» در ادامه نوید شاهد شما را به خواندن خاطره این شهید بزرگوار دعوت می‌نماید.

به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید احمدعلی جمشيدي، هفدهم اسفند 1344، در شهرستان شوشتر به دنيا آمد. پدرش يوسف و مادرش زهرا نام داشت. دانش آموز سوم راهنمايي بود. از سوي بسيج در جبهه حضور يافت. بيست و هشتم شهريور1360، در شوش بر اثر اصابت تركش خمپاره به شهادت رسيد. مزار او در گلزار شهداي شهرستان اهواز قرار دارد.

متن خاطره:

احمد علی را دیدم که شاد و شنگول به طرفم می‌آمد.

 پرسیدم: سرحالی؟!

 لبخند زد و با خوشحالی صورتم را بوسید و گفت: دارم میرم!

 با تعجب نگاهش کردم و گفتم: کجا بسلامتی!؟

 احمد علی با خونسردی جوابم داد: کجا؟!! خب معلومه!

کمی حول شدم محکم زدم روی شانه اش و گفتم:اعزام شدی؟!

 با قاطعیت جوابم داد: حقم بود.

با تعجب نگاهش می کردم می خواستم بگویم مبارک است برادر که او پیش دستی کرد و گفت: آقای طاهری! اگه میشه  تسبیحت رو بده تا تو جبهه ذکر بگم.

نگاهی به تسبیح یاقوتی خوش رنگی کردم که در دستم بود. لبخندی زدم و گفتم: تسبیح مرا برای چه می خواهی؟!

 احمدعلی دستی به تسبیح کشید و صلوات فرستاد. دستم را عقب کشیدم و تسبیح را رها کردم قبل از اینکه به زمین بیفتد احمد علی آن را گرفت. خندیدم و گفتم: مال تو!

 احمد علی که شروع کرده بود به ذکر گفتن در جوابم گفت: نه.

 گفتم: چی، نه؟

به چشمهایم خیره شد و گفت: امانت باشه. اگه امانت نباشه، قبول نمی کنم.

لبخندی زدم و گفتم: قابل نداره.

اما احمد علی زیر بار نمی رفت و من به ناچار گفتم: باشه.

از کنارم که دور می شد گفت: برایم دعا کن داداش 

 گفتم: محتاجیم به دعا

کمی رفت دوباره برگشت و مرا در بغل گرفت و صورتش را بوسیدم و خداحافظی کرد و رفت.

 دو روز بعد دوباره دیدمش که آرام به طرفم می آید. پرسیم: چه شده پسر از این طرفها؟!

 گفت: اومدم تسبیحت را پس بدم.

با تعجب پرسیدم: چرا؟

نگاهی به آسمان انداخت و گفت: آخه میرم جبهه، ممکنه دیگه برنگردم.

 اخم کردم و با ناراحتی گفتم: این چه حرفیه؟

با همان چشمان زیبایش زل زد به چشمانم و گفت: مطمئنم برنمیگردم.

با حیرت نگاهش می کردم قاطعیت خاصی در رفتار و کلامش بود سرش را بوسیدم و گفت: خب، پیشت باشه.

گفت: نه امانت  رو باید برگردوند.

با دلخوری نگاهش کردم و گفتم: حالا که اصرار می کنی، باشه و تسبیح را گرفتم.

با رفتنش غم سنگینی روی دلم نشست. هر وقت آن لحظات را به یاد می آورم، نمی توانم اشک چشمانم را کنترل کنم.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده