خاطره/ تسبیح یاقوتی
به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید احمدعلی جمشيدي، هفدهم اسفند 1344، در شهرستان شوشتر به دنيا آمد. پدرش يوسف و مادرش زهرا نام داشت. دانش آموز سوم راهنمايي بود. از سوي بسيج در جبهه حضور يافت. بيست و هشتم شهريور1360، در شوش بر اثر اصابت تركش خمپاره به شهادت رسيد. مزار او در گلزار شهداي شهرستان اهواز قرار دارد.
متن خاطره:
احمد علی را دیدم که شاد و شنگول به طرفم میآمد.
پرسیدم: سرحالی؟!
لبخند زد و با خوشحالی صورتم را بوسید و گفت: دارم میرم!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: کجا بسلامتی!؟
احمد علی با خونسردی جوابم داد: کجا؟!! خب معلومه!
کمی حول شدم محکم زدم روی شانه اش و گفتم:اعزام شدی؟!
با قاطعیت جوابم داد: حقم بود.
با تعجب نگاهش می کردم می خواستم بگویم مبارک است برادر که او پیش دستی کرد و گفت: آقای طاهری! اگه میشه تسبیحت رو بده تا تو جبهه ذکر بگم.
نگاهی به تسبیح یاقوتی خوش رنگی کردم که در دستم بود. لبخندی زدم و گفتم: تسبیح مرا برای چه می خواهی؟!
احمدعلی دستی به تسبیح کشید و صلوات فرستاد. دستم را عقب کشیدم و تسبیح را رها کردم قبل از اینکه به زمین بیفتد احمد علی آن را گرفت. خندیدم و گفتم: مال تو!
احمد علی که شروع کرده بود به ذکر گفتن در جوابم گفت: نه.
گفتم: چی، نه؟
به چشمهایم خیره شد و گفت: امانت باشه. اگه امانت نباشه، قبول نمی کنم.
لبخندی زدم و گفتم: قابل نداره.
اما احمد علی زیر بار نمی رفت و من به ناچار گفتم: باشه.
از کنارم که دور می شد گفت: برایم دعا کن داداش
گفتم: محتاجیم به دعا
کمی رفت دوباره برگشت و مرا در بغل گرفت و صورتش را بوسیدم و خداحافظی کرد و رفت.
دو روز بعد دوباره دیدمش که آرام به طرفم می آید. پرسیم: چه شده پسر از این طرفها؟!
گفت: اومدم تسبیحت را پس بدم.
با تعجب پرسیدم: چرا؟
نگاهی به آسمان انداخت و گفت: آخه میرم جبهه، ممکنه دیگه برنگردم.
اخم کردم و با ناراحتی گفتم: این چه حرفیه؟
با همان چشمان زیبایش زل زد به چشمانم و گفت: مطمئنم برنمیگردم.
با حیرت نگاهش می کردم قاطعیت خاصی در رفتار و کلامش بود سرش را بوسیدم و گفت: خب، پیشت باشه.
گفت: نه امانت رو باید برگردوند.
با دلخوری نگاهش کردم و گفتم: حالا که اصرار می کنی، باشه و تسبیح را گرفتم.
با رفتنش غم سنگینی روی دلم نشست. هر وقت آن لحظات را به یاد می آورم، نمی توانم اشک چشمانم را کنترل کنم.