خاطره/ آخرین ماموریت
به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید احمدعلی جمشيدي، هفدهم اسفند 1344، در شهرستان شوشتر به دنيا آمد. پدرش يوسف و مادرش زهرا نام داشت. دانش آموز سوم راهنمايي بود. از سوي بسيج در جبهه حضور يافت. بيست و هشتم شهريور 1360، در شوش بر اثر اصابت تركش خمپاره به شهادت رسيد. مزار او در گلزار شهداي شهرستان اهواز قرار دارد.
متن خاطره:
گروهان پدافند زیر آتش شدید، دشمن بود. نیروها گاه گاه، تکی به سنگرهای دشمن مهاجم می زدنند و برمیگشتند.
یک هفته می شود که دشمن خواب و خوراک را از نیرو های خودی گرفته بود.
یک روز صبح مرتضی صفار، فرمانده محور به حسن گفت:«بچه های هفتکل آماده هستند؟»
حسن جواب داد:«بله»
مرتضی گفت:«امشب شما هم بایدکار بزرگی انجام بدید.»
و لبخندی زد به شوخی ادامه داد: «هفتگل امشب باید شهید بدهد.»
حسن خندید و جواب داد:«ما رو دست کم گرفته اید؟»
مرتضی شروع کرد به توضیح عملیات و اینکه سنگر دیده بانی دشمن درست مقابل ماست و خیلی اذیت می کند و اینکه باید دسته انتخاب کنید نصف شب برید و با یک عملیات برق آسا سنگر و پست دیده بانی رو منهدم کنید و برگردید.
حسن چشم گفت و برگشت پیش بچه های هفتکل.
وقتی موضوع شبیخون را با نیروها در میان گذاشت ولوله ای به پا شد.
همه شاد و مشتاق بودند و می خواستند در این عملیات شرکت کنند اما حسن فقط می توانست یک دسته را با خودش ببرد. احمد علی چند بار پیش حسن رفت تا اسمش را در لیست افراد قرار دهد. اما حسن به خاطر سن و سال کمش خواسته اش را قبول نکرد.
احمدعلی با قلبی شکسته چند بار حسن را قسم داد که هر طور شده او را هم همراه خود ببرند. هرچه به زمان عملیات نزدیک تر میشدند شور و شوق احمدعلی بیشتر و التماس هایش هم شدیدتر میشد. آفتاب غروب کرد و دسته، تجهیز و آماده حرکت شد. احمد علی جزء گروه نبود. فرماندهی نامش را خط زده بود.
با بغض به حسن گفت: «چرا اسم منو خط زدین؟»
حسن نگاهی به چهره اندوهگین او کرد و جوابی نداد. احمد علی با بغض گفت: «چرا منو محروم کردین؟»
حسن جواب داد که انشالله دفعه دیگه ...
احمد علی گفت: «چقدر التماس کردم منو همراه خودتون ببرین»
بعد رفت گوشه ای و با خود زمزمه می کرد: «خدایا! چرا من برای شرکت در عملیات باید اینقدر التماس کنم؟ و کسی گوشش بدهکار نباشه ای خدا مهربون! جز تو کسی رو ندارم. کمکم کن .... »
قطره های اشک از گونه هاش سرازیر شد و لغزید روی لب و چانه اش، زمزمه کرد: «پس من چی؟ تکلیف من این وسط چیه؟ باید چی کار کنم؟»
چشمان سبزش غرق اشک بود و با صورتی گلگون به حسن نگاهی کرد و دوباره اشکش سرازیر شد. دل توی دل حسن نماند. دلش آتش گرفت. او را در آغوش فشرد و بوسید و همپای او شروع کرد به گریه، بعد از لحظاتی گفت:«احمد علی جان! دفعه بعد ان اشاا....»
احمد علی با چشم پر از اشک به حسن نگاه کرد و گفت:«چرا الان نه؟! مگه من چی کم دارم؟ من آمادگی کامل دارم. قول می دهم توی این عملیات ثابت کنم»
حسن طاقت نیاورد و گفت:«باشه، پاشو آماده شو تا بریم. خدایا! راضیم به رضای تو!»
احمد علی تا این حرف را شنید، با این که سرما خورد و تب د اشت. صورتش را با دست پاک کرد و خندید. احمدعلی از شوق در پوستش نمی گنجید. در فاصله نماز مغرب و عشا تا شام نامه ای برای خانواده نوشت و از آنها عذر خواست که نمیتواند به مرخصی بیاید. گروه شام خورد و آماده حرکت شد آنها در تاریکی شب دره ها و تپه ها را با پیچ وخم هایش طی کردند. به پیش رفتند تا به کانال و شیاری عمیق و طولانی رسیدند که قبلاً برای همین منظور حفر کرده بودند. درازکش در شیار با حالت سینه خیز به طرف سنگر دشمن حرکت میکردند.
هر چه به سنگر دشمن نزدیک تر میشدند، صدای گلوله ها بلند و بلندتر می شد. به طوری که صدا به صدا نمی رسید آسمان از منور دشمن روشن بود و سایه دیواره کانال، رزمندگان را استتار کرده بود. شدت آتش آنقدر زیاد بود که کسی نمی توانست سرش را از شیار بالا ببرد.
احمدعلی پشت سر حسین حرکت میکرد. آنقدر نزدیک بود که گاه گاهی کلاهش به او میخورد. گاهی هم مزه پرانی میکرد و سر به سر حسن میگذاشت. به شوخی میگفت:«آقا حسن! می بینی که پا به پای فرمانده می یام»
درفاصله ۳۰ متری همه با هم از شیار بیرون آمدند و به دل دشمن زدند و سنگر به سنگر را با آرپی جی و کلانش و تیربار منهدم کردند.
دشمن متوجه آنها شد و آتش باران خود را تشدید کرد. نیروها به سرعت به درون شیار پریدند و سینه خیز برگشتند به عقب اما به دلیل حجم زیاد آتش در تاریکی هوا و تنگی مسیر، حرکت به کندی انجام میشد. پس از مدتی به سنگر خودی رسیدند و سرمست و خوشحال از پیروزی به دست آمده و تحسین فرماندهان! حسن نگاه کرد و دید همه هستند، به جزء احمد علی !!
فورا برگشت ازشیار جلو رفت و چند بار صدا زد:«احمد علی! احمد علی! ...»
اما جوابی نشنید. آتش دشمن کمتر شده بود. دل نگران شد در حال پیشروی در دل تاریکی شب به مانعی برخورد کرد دست روی مانع کشید دستش داغ شد. تازه متوجه شد. مانع چیزی جز پیکر احمدعلی نیست این داغی خون اوست که بر پوست دستش نشسته است. ترکش خمپاره سینه و شکم احمدعلی را شکافته بود. حسن او را در آغوش گرفت و احمد علی از نفس افتاد. ...