خاطره/شش شب تا دیدار
به گزارش نوید
شاهد خوزستان، عبدالحسن اسد مسجدي دهم مرداد1347 در شهرستان دزفول به دنيا آمد. پدرش احمد، فروشنده
بود و مادرش زهراسلطان نام داشت. تا دوم راهنمايي درس خواند. شاگر نجار بود. به عنوان
پاسدار وظيفه در جبهه حضور يافت. چهارم مهر 1366 در ماووت عراق بر اثر اصابت تركش
به شهادت رسيد. مزار او در شهيدآباد زادگاهش واقع است.
متن خاطره:
از سال
1361(حسن) را می شناختم، پدرش نفت فروش بود، خودش هم نجاری می کرد تا گذران زندگی
کند. اما وقتی شیپور جنگ نواخته شد؛ مثل خیلی از بچه های شهر راهی جبهه شد...
پاییز سال 1366 بود و هوای کردستان در آن موقع از سال سرد بود و برای بچه های اطلاعات
عملیات(لشکر 7 ولی عصر-عج-) کار شناسایی برای عملیات نصر 8 سخت جلوه می کرد...
حسن از آن دست
بچه های پر شر وشور بود و آن روز طبق معمول فضولی اش گل کرده بود و با داد و فریاد
به دنیال یکی از بچه ها می دوید تا آب بر
سر و رویش در آن هوای سرد بریزد و ... من
که تازه خبر شهادت مرتضی(گریزی نژاد) را شنیده بودم دمغ بودم و حال و حوصله خندیدن
نداشتم؛ حسن را صدا زدم و آهسته گفتم:«حسن! مرتضی شهید شد!...»
نمی دانم در
درونش چه غوغایی به پا شد که دیگر کسی جنب و جوش حسن را ندید و حالت عجیبی در رفتارش حاکم شد، دیگر نمی خندید و کمتر با کسی
شوخی می کرد تا اینکه... نزدیک های غروب یکی از همان روزها بود که مسئول اطلاعات
از کارشناسایی عملیات قریب الوقوع در منطقه ماووت عراق خبر داد و گفت:«امشب به
اتفاق 4 نفر و از جمله حسن به شناسایی در دل عراقی ها می رویم...»
دلم لرزید؛ به
دنبال حسن رفتم تا او را قبل از رفتن ببینیم، قیافه اش عوض شده بود و نورانی به
نظر می رسید همین که به سمت او رفتم تا خداحافظی کنم، سوار تویوتا شد و فقط فریاد
زد:«ناصر! بعد لبخندی زد و رفت ...»
من روانه سنگر شدم و دمی بعد خواب چشمانم را ربود، ساعاتی از شب گذشته بود که با صدای مسئول اطلاعات عملیات بیدار شدم، با تعجب گفتم:«شما چر اینجایی؟ حالا باید در کمین عراقی ها باشی؟»
آرام گفت:«بیا بیرون از سنگر کارت دارم!»
بیرون از سنگر حیرت زده پرسیدم:«ماجرا چیه؟»
-دیشب به کمین
عراقی ها برخوردیم و حسن در میدان مین
گرفتار شد و جسدش هم همونجا موند آدرسش رو بهت میدم، برو به همراه بچه ها جسدش رو
به عقب بیار... دیگر از بقیه صحبت ها چیزی نفمیدم و حتی نماز صبح را هم نتوانستم
با حال درستی بخوانم و به سرعت خودم را به محل دیدگاه(دکل دیده بانی) مشرف بر دره
بزرگی رساندم و چشم در دروبین، منطقه را
بررسی کردم، حسن را دراز کشیده در ابتدای میدان مین پیدا کردم...
حدود نیم ساعت
به صورت حسن خیره شدم با تعجب دیدم که او زنده است و دستش را روی صورتش گذاشته و
از درد به خود می پیچید، نمی توانستم شاهد چنین صحنه غم انگیزی باشم؛ آخر حسن دوست
صمیمی من بود او بی خداحافظی رفته بود و
فقط با لبخندی با من وداع کرده بود...
با بی سیم با مقر واحد تماس برقرار کردم و تقاضای امدادگر کردم اما متاسفانه حسن درست بین خط ایران و عراق در منطقه حساس قرار داشت و به خصوص حالا که روز شده بود امکان نزدیک شدن به او وجود نداشت. همین طور در دیدگاه نشسته و در حرکات حسن دقیق شده بودم؛ اگرچه تصویرش واضح بود ولی دقیقا" مشخص نبود از چه ناحیه ای زخمی شده است؛ پیراهنش را در آورده بود و ظاهرا" برای گرم شدن بر روی خودش قرار داده بود، با اینکه از او تقریبا دور بودم اما فریاد درد آلودش در تمام دره پیچیده بود.
ساعتی گذشت و آفتاب بالا آمد و به نظر می رسید کمی جان گرفته است! از درد به خود می پیچید، او را می دیدم اما هیچ کاری برایش نمی توانستم انجام دهم، لحظاتی بعد از جای خود بلند شد و با یک پا به سمت رودخانه ای که در آن نزدیکی بود، چون خون زیادی از او رفته بود؛ پس از طی مسیری کوتاه می افتاد و دوباره بلند می شد. مقداری از مسیر را نشسته طی کرد تا دو راهی رسید، از راه شیار منتهی به رودخانه مسیر خود را ادامه داد و این در حالی بود که ساعت از 10 صبح گذشته بود و حدود 3 ساعت بود که من تمام حرکات او را با دوربین زیر نظرداشتم.
به جایی رسید که دیگر حتی نمی تواست نشسته هم حرکت کند؛ افتاد و بیهوش شد و حدود 10 دقیقه بعد به هوش آمد و چون متوجه شد نای رفتن ندارد خودش را درشیب شیار قرار داد و به حالت غلطان بر روی خاک قرار گرفت به یک درختچه خورد و از حال رفت بعد از 20 دقیقه به هوش آمد، دوباره حرکت کرد. حدود ساعت 11 مسئول اطلاعات عملیات به دیدگاه آمد و من نای حرف زدن نداشتم، دوستای زیادی را در جنگ از دست داده بودم ولی فشاری که از دیدن این صحنه برایم ایجاد کرده بود، فوق طاقتم بود دقایقی بعد عراق بر روی دیدگاه حساس شد و با خمپاره دیدگاه را کوبید، ولی چون ما مشرف بودیم و خمپاره از عمق دره شلیک شده بود آسیبی به دیدگاه نرسید.
با توصیه مسئول به سنگر رفتم و او با دوربین ادامه حرکت
حسن را زیر نظر داشت تا حدود ساعت یک ونیم بعد از ظهر حرکت او را دنبال کرده بود
که حسن به پیچ شیار رسیده بود و از زاویه دید دوربین خارج شده بود و دیگر کسی او
را ندیده بود. شب یک گروه 12 نفره امدادگر با آدرس دقیق فرستادیم و من تا صبح در
سنگر کمین منتظر ماندم اما ظاهرا" بدلیل احتمال حضور کشتی های عراقی و مانع
رودخانه دست خالی برگشتند. شب دوم به همین منوال دست خالی آمدند با اینکه می
دانستم حسن از بنیه قوی برخوردار است، ولی دیگر از زنده ماندن او ناامید شده
بود،آرزو می کردم ای کاش از نعمت هر دو پا برخوردار بودم وخودم می رفتم با هر
شرایطی او را به عقب می آورد( حاج ناصر راوی خاطره در شناسایی مسیر شلمچه پایش روی
مین رفت و قطع شده بود).
شب سوم با کمک یکی از بچه های رزمنده که بعدها در والفجر 10 شهید و یکی از بچه های تخریب موفق شدند از مانع بزرگ رودخانه عبور کنند و خود را به محل تعیین شده برسانند که وقتی از شیار به پرتگاهی با ارتفاع 4 متر می رسند از آنجا با مشقت فراوان از دیواره کاملا" صاف پرتگاه بالا رفته و حسن را همان جا پیدا می کنند، در حالیکه بدنش گرم بود نشان می داد که تازه به شهادت رسیده بود و سه شب بدنش در آفتاب روز و سرمای شب مانده بود. با هر مشقتی بود آن شب موفق شدند پیکر حسن را تا آن طرف رودخانه منتقل کنند و چون به روشنایی صبح رسیده بودند او را در پشت سنگی قرار داده و به مقر برگشته بود.
شب چهارم
گروهی دیگر فقط توانستند پیکر حسن را به این طرف رودخانه منتقل کنند. شب پنجم
تعدادی دیگر توانستند پیکر او را تا 300
متری مقر نزدیک کنند، علت آن هم علاوه بر نزدیکی دشمن شرایط سنگلاخی منطقه بود. شب
ششم حسن را آوردند و من دیگر رمقی برایم نمانده بود هر شب در سنگر کمین تا صبح بیدار می ماندم تا حسن را
بیاورند نزدیکی های صبح خبر آوردند که حسن را در عقب تویوتا آورده اند. خودم را به
بالینش رساندم تازه متوجه شدم پایش روی مین رفته بود و لحظه افتادن دستش به مین دیگری خورده و قطع شده بود و از شدت
خونریزی به شهادت رسیده بود، پایش را بوسیدم و بر بالینش زیارت وارث خواندم دقایقی
بعد حسن را بردند. سالها بعد یکی از دوستان خواب عجیبی از حسن برایم نقل کرد قسم
می خورد که تو سومین نفری هستی که این خواب را برایش تعریف می کنم!
می گفت:«در همان ایام سال 66 که در منطقه ماووت عراق بودیم شبی در خواب، حسن را دیدم که در همان شیار و بالای همان پرتگاه که به شهادت رسیده بود با حالت بشاش نشسته بود و دستش نیز قطع بود و من دو زانو در کنارش نشسته بودم.»
از او پرسیدم:«حسن! چطور شهید شدی؟»
گفت:«خیلی درد داشتم( این را من که
با دوربین دیده بودم می دانستم و در جواب دوستم تایید کردم) به این محل که رسیدم
یک لحظه نسیمی خنک صورتم را نوازش داد( دوستم می گفت من هم در خواب این نسیم را حس
کردم) بدنبال آن بوی خوشی به مشامم رسید(دوستم می گفت من هم در خواب این بو را حس
کردم بوی که نظیرش را تاکنون استشمام نکرده ام) دیگر دردی نداشتم و بعد شهید شدم.
این خواب عجیب مصداق حقیقی بخشی از روایت امام صادق (ع) است که وقتی در لحظه مرگ
روح از بدن مومن قصد مفارقت دارد و شاید حالت اکراهی دارد، ملک مقرب گلی از گلهای
بهشتی را به مشام مومن می رساند و نسیمی هم از بهشت با آواز خوشی می وزد و در این
حال روح به راحتی از جسم جدا می شود.