قسمت نخست خاطرات شهید «سید محمد موسوی»
فرنزد شهید «سید محمد موسوی» نقل می‌کند: «کباب را لقمه می‌کرد و در دهانم می‌گذاشت؛ گاهی هم مرا می‌بوسید. مادرم گفت: این‌قدر زهرا را لوس نکن، چون وقتی شما نیستید بهانه می‌گیرد. پدرم گفت: لوسش نمی‌کنم، می‌خواهم برای آخرین‌بار خنده‌های شیرین دخترم را ببینم!»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید سید محمد موسوی» پنجم فروردین ۱۳۴۱ در شهرستان تهران به دنیا آمد. پدرش سید عبدالله و مادرش معصومه نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته تجربی درس خواند. سپس به فراگیری علوم حوزوی پرداخت. روحانی بود. ازدواج کرد و صاحب یک پسر و یک دختر شد. از سوی سپاه پاسداران به جبهه رفت. بیست و دوم بهمن ۱۳۶۴ با سمت فرمانده گروهان در اروندرود بر اثر اصابت گلوله به سینه و پا، شهید شد. پیکر وی را در بهشت زهرای زادگاهش به خاک سپردند.

لبخند من، بهانه آخرین دیدار بود

پُرکار بود و فعال

از همان کودکی به فرایض دینی اهمیت می‌داد. قبل از سن تکلیف، نماز می‌خواند و روزه می‌گرفت و بیشتر اوقات با وضو بود. پُرکار و فعال بود. با چند نهاد و ارگان دولتی همکاری داشت و با علاقه برایشان کار می‌کرد، اما پولی نمی‌گرفت؛ اگر هم پافشاری می‌کردند، پول را می‌گرفت و خرج فقیران می‌کرد.

(به نقل از مادر شهید)

هدیه حضرت معصومه(س)

تعدادی مهمان به منزلمان آمدند. در خانه چیزی نداشتیم، پولی هم در دست و بال ما نبود تا برای پذیرایی خرج کنیم. شهید موسوی برای عرض حاجت به حرم حضرت معصومه(س) رفت و مشغول نماز شد. بعد از نماز دید مقداری پول در جیبش است. با آن پول خرید کرد و به خانه آمد. تا مدت‌ها از آنچه خریده بود، استفاده می‌کردیم. به ایشان گفتم: «این‌ها تمام نمی‌شود؟!» گفت: «چیزی که حضرت معصومه(س) بدهند، تمام شدنی نیست!»

(به نقل از همسر شهید)

آخرین لبخند

رو به مادرم کرد و گفت: «امروز به خودتان زحمت ندهید. اگر مایل باشید، می‌خواهم برای شما و دخترم کباب بخرم.» رفت نان و کباب خرید و آمد. گفت: «حاج خانم! بیایید چند لقمه کباب بخورید.» مادرم گفت: «من هم مثل شما روزه‌ام.»

نگاهی به من کرد و گفت: «پس به جای شما، دختر گلم می‌خورد.» کباب را لقمه می‌کرد و در دهانم می‌گذاشت؛ گاهی هم مرا می‌بوسید. مادرم گفت: «این‌قدر زهرا را لوس نکن، چون وقتی شما نیستید بهانه می‌گیرد.» پدرم گفت: «لوسش نمی‌کنم، می‌خواهم برای آخرین‌بار خنده‌های شیرین دخترم را ببینم!»

(به نقل از فرزند شهید)

دیدار آخر

درِ خانه به صدا درآمد. مادرم چادرش را سر کرد و رفت تا در را باز کند. من هم رفتم. پدرم پشت در ایستاده بود. با لحن کودکانه گفتم: «بابا! شما که کلید داشتید، چرا زنگ زدید؟»

در حالی که خنده بر لب داشت گفت: «می‌خواستم برای آخرین‌بار دختر گلم در را به رویم باز کند.»

بعدازظهر همان روز با دوستانش راهی جبهه شد.

(به نقل از فرزند شهید)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده