شهید «علیاکبر ابراهیمی» نقل میکند: «چشمانش برق خاصی داشت. شاد و رضایتمند بود. انگار او را قربانی کرده بود، قربانی برای خدا. گفت: خودش میخواست شهید بشه. امانت میبایست به صاحب اصلیاش برمیگشت، اینطور بهتره. او انتخاب شده بود. شهادت انتخاب است نه اتفاق.»
همسر شهید «محمدرضا ناصریان» نقل میکند: «سینی چای را روی تاقچه گذاشتم. صدایی جلب توجه کرد. داخل اتاق شدم. مشغول نمازخواندن بود. بعد از نمازش گفتم: چایت رو میخوردی! بعد نمازت رو میخوندی! خندید و گفت: اول نماز، بعد چای!»
شهید «علیاکبر ابراهیمی» در خاطراتش مینویسد: «دوازده روز در خط پدافندی بودیم. آب کم بود؛ خیلی کم. فقط برای وضو گرفتن آب داشتند. آب نبود، اما خدا بود. یاد خدا، درک خدا، عشق به خدا در دلها موج میزد. موجی عظیم که هیچ عاملی باعث خشکیدن آن نمیشد.»
برادر شهید «محمود امیدوار» نقل میکند: «ترکش به پهلویش اصابت کرده بود. چشمهایش تیره و تار میشد اما بچهها را به پیش روی و شکستن خط دعوت میکرد: برید جلو، با من کاری نداشته باشید. من منتظر میمانم تا برگردید.»
همرزم شهید «علیاکبر ابراهیمی» نقل میکند: «گفت: ابوالقاسم! چشمم که به بچه چهل روزه شیرعلی میافته، خجالت میکشم که برم جبهه و سالم برگردم. نگاهش پر از التماس بود. گفت: دعا کن من هم شهید بشم.»
برادر شهید «علیاکبر ابراهیمی» نقل میکند: «نگاهی به جمعیت کرد و گفت: جبهه به ما نیاز داره. نباید جا خالی کنیم. گفتم: اینجا هم ول نمیکنی؟ گفت: در هر شرایط باید برای جبهه نیرو جمع کنیم. باید پابهپای امام حرکت کرد.»