به مناسبت سالروز آزادسازی خرمشهر؛
پنجشنبه, ۰۴ خرداد ۱۴۰۲ ساعت ۱۱:۵۰
«با عصبانیت گفت:«تو میدونی چی شده؟ امروز چه اتفاقی افتاده؟!»«گفتم:«نه؟!....»«گفت:«خرمشهر را ایرانی ها امروز گرفتند ....» او می گفت و من اشک می‌ریختم..... خدا می داند برای آزادی خرمشهر چقدر خون دلها کشیده شده بودیم و ...چقدر شهید و جانباز و آزاده دادیم....» در ادامه خاطره این جانباز و آزاده 8 سال اسارت را زبان خودش در نوید شاهد بخوانید.
خاطرات/خرمشهر را ایرانی ها امروز گرفتند

به گزارش نوید شاهد خوزستان، جانباز و آزاده محمد ماهورزاده در سال 1340 در شهرستان شوشتر متولد شد، او که از همان اوایل انقلاب با شرکت در تظاهرات و راهپیمایی‌ها نقش موثری داشته است، در دوران دفاع مقدس نیز رشادتها و فداکاری های بسیاری از خود به جای گذاشت. وی که از شهرستان شوشتر به جبهه‌های نبرد حق علیه باطل اعزام شده بود در تاریخ 17 اردیبهشت سال 1361 به اسارت نیروهای بعثی در آمد. او که 99 ماه اسارت را به جان خرید، اکنون جانباز 60 درصد و دبیر هیئت آزادگان است.

متن خاطره جانباز محمد ماهورزاده:

روز سوم خرداد سالروز فتح خرمشهر.

یادآور مردی ومردانگی، یادآور عزت وافتخار. مگر می‌شود آن روز را فراموش کرد.

صدای رادیو را می شنیدم که فریاد می‌زد خونین شهر، شهر خون، شهر قیام آزاد شد ....

شنیدم ایرانیان از فرط خوشحالی به خیابان‌ها ریخته بودند و جشن و پخش گل و شیرینی به راه انداخته بودند و اما .....

این حقیر و دیگر رزمندگان که به امید آزادی خرمشهر و لحظه شماری برای اولین نماز عشق در مسجد جامع خرمشهر را درسر داشتیم درهفده ام اردیبهشت 1361 مرحله دوم عملیات بیت المقدس به طرف پاسگاه زید به محاصره افتادیم و در نهایت بعد از مجروح شدن با لگدهای یکی از سربازان عراقی درحالیکه کلاشینکف را در پیشانی ام قرار داده بود و محکم و تند تند به زبان عربی می گفت:«گم گم یعنی (بلند شو )....»

خواستم تکان بخورم اما پاهایم یاریم نمی کردند. بعد از تیر خوردن و از شدت درد بیهوش افتاده بودم. دست یکی از همرزمان در دستم بود و دستش خشک شده بود و به شهادت رسیده بود.  همرزم دیگری ساق پایم را گرفت و نگاهش را به طرف جلو انداخت و اشاره به آن طرفتر که نگاه کن ... «خدایا چه می‌کنند با یاران امام»... نگاه به دشت کردم بچه هایمان مثل برگ خزان به زمین افتاده بودند.

افسر عراقی به همراه دو سرباز که همراهشان بودند شروع به قتل عام رزمندگان کردند. افسر بعث بر بالین عزیزان می رفت و اولین تیر را بر پیشانی رزمنده می زد و به محض تکان خوردن آن دو سرباز رگبار را به عزیزانمان می بستند ....

لحظه سخت و نفس گیری بود یک لحظه صدای انفجارات قطع نمی شد با ناامیدی به استقبال مرگ می رفیتم آن هم تیر باران ...

ولی ناگهان یکی از آن سربازهای عراقی که احتمالا شیعه بود متوجه شد من نمی‌توانم بلند شوم به طرفم آمد سرانجام پای مرا کشید و کشان کشان بر روی خار و خاشاکها و سنگریزه ها مرابه طرف یک سنگر برد و داخل آن سنگر انداختند و دیدم چند نفر دیگر را قبل از من به آنجا آورده بودند و سریع ما را انداختند در یک خودرو سرپوشیده و حرکت دادند.

دربین راه چه گذشت و چه کردند...... بماند. فقط این را بگویم که بین راه دو نفر از عزیزان بر اثر زخمها و تشنگی به شهادت رسیدند و با داد و فریاد خودرو می ایستاد و شهدا را کنار جاده خاکی می‌گذاشتند و حرکت می‌کردند تا به بصره رسیدیم .......

و اما شروع اسارت و خبر شنیدن آزادی خرمشهر ........در اسارت......که ۳۰۳۱ روز سپری شد. تقریبا بعداز دو هفته مرا به بیمارستان مخصوص نظامیان بعثی که انتقال داده بودند و بعد از عمل جراحی که تقریبا حالم داشت بهتر می شد نزدیکی های ظهر روز سوم خرداد بود که صدای داد و بیداد و زجه سربازان عراقی در بیمارستان بگوش می‌رسید.

من که توانایی بلند شدن ازتختم را نداشتم و حتی یک نگهبان هم درب اتاقم مواظب بود. دیدم بعد از پرشدن اتاقها و راهروها از سربازان مجروح بعثییون یک دفعه دیدم درب اتاق باز شد و مجروحین عراقی را وارد اتاقم کردند و آنها بعضی از درد گریه می‌کردند و بعضی درحال مجروح شدن فریاد می‌زدند....

«محمره راحو ؛محمره راحو (خرمشهر رفت)»

و هی ناسزا به ایرانیان می‌گفتند من که درست متوجه نمی‌شدم چی می‌گویند یواش ملافه را روی صورتم کشیدم و چیزی نگفتم تا یه کم آروم شدند و پرستارا شروع به مداوا کردند ظهر شد و من هنوز زیر ملافه بودم و می گفتم:«خدایا کمکم کن اگر بفهمند که من ایرانی هستم چکار خواهند کرد؟ خدایا امشب به خیر بگذرد»

بالاخره دل زدم به دریا و هر طور بود به زحمت بلند شدم و یک پارچ آب راگرفتم و خواستم آب بدم تا اینکه اذیتی نکنند ولی متاسفانه ناشی گری کردم و آب ریختم تو لیوان و به فارسی گفتم:«آب آب بخور...»

ای وای که وقتی این را گفتم دیدم با همان حال مجروح بلند شد و هی داد میزد:«هذا ایرانی ؛هذا ایرانی و....»

خلاصه رزمنده بعثی بود که سینه خیز، نشسته و نیم خیز از اتاق فرار می‌کردند و نگهبان فوری اومد داخل و با دست و پا شکسته فارسی عربی می گفت:«محمد چکارکردی؟!»

گفتم:«کاری نکردم خواستم آب بدم بهشون نمی دونم چرا فرار کردند؟!»

با عصابنیت گفت:«تو میدونی چی شده؟ امروز چه اتفاقی افتاده؟!»

گفتم:«نه؟!....»

گفت:«خرمشهر را ایرانی ها امروز گرفتند ....»

او می گفت و من اشک می‌ریختم.....

خدا می داند برای آزادی خرمشهر چقدر خون دلها کشیده شده بودیم و ...چقدر شهید و جانباز و آزاده دادیم که خونین شهر به خرمشهر تبديل شد

و اما خرمشهرها در راه است حواسمون باشه مدیون شهدا نشویم ...

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده