مرا کشتند!
به گزارش نوید شاهد خوزستان، آن روزها که آزادگان در حال بازگشت به وطن بودند مادران مفقودالاثر عکس فرزندان خود را در آغوش گرفته تا نشانی از عزیزشان بیابند، شاید آنها برای تسلای دل خود و برای درج در تاریخ، خالق چنین صحنههایی شده بودند تا به آیندگان این واقعیت را تفهیم کنند که همه ما وامدار کسانی هستیم که با مدال پرافتخار «شهید غریب اسارت» به آسمان پرواز کردند.
روایت شهدای غریب اسارت روایتی از عاشقانی گمنام است که به اسارت درآمده و غريبانه در خاک دشمن شهید شدهاند. شهید شاپور(مهدی) صادقی نیز یکی از همین عزیزان والامقام است که خانه و کاشانه و نوعروس خود را رها کرد تا از خاک این مرز و بوم دفاع کند و سهم او از فرزندش تنها کسی در غربت بود.
امروز میهمان خانم ناهید مومنی همسر شهید شاپور(مهدی) صادقی هستیم که مجموعه خاطرات ایشان را از همان زندگی کوتاه در نوید شاهد بخوانید:
شهید شاپور(مهدی) صادقی در هشتم آذر 1341، در درشهر بندرامام (ره) بدنیا آمد. پدرش كرمعلی و مادرش قدم خير نام داشت. دوران ابتدایی و راهنمایی را درآنجا گذراند. آخرین فرزند خانواده و بهاصطلاح تهتغاری بود. پدرش کارگر رسمی اداره بندر بود.
پدرش بسیار به ایشان علاقه داشت و همیشه در جاهایی که امکانش بود در جشنها و برنامههای ملی که از طرف کارش برگزار میشد شاپور را همراهش میبرد. از لحاظ مالی در وضعیت خوبی بودند. وی دارای پنج خواهر و سه برادر بود. مادرم خانهدار بود و بعضی اوقات به کار خیاطی مشغول بود.
بوی مهر
به گفته خود شهید که بعدها برایم تعریف می کرد:«نزدیک بازگشایی مدارس بود که همراه برادرم برای ثبتنام کلاس اول به دبستان رفتم. روپوش خیلی قشنگی برایم خریده بودند. آبینیلی با دورگردنی بافتِ سفید. بازیگوش و حاضرجواب بودم. از اینکه به مدرسه رفتهام خوشحال بودم و غرور خاصی به من دست داد.
من و مادرم خیلی به همدیگر وابسته بودیم و دلم نمیخواست حتی برای یک لحظه هم از مادر جدا بشوم. از بس درسم خوب بود معلمها به خانوادهام گفتند:«برای او جایزه بگیرید.»
یک پالتوی بارانی چرمی خوشکل داشتم که پدرم آن را تازه برایم خریده بود. یکی از همکلاسهایم لباس گرم نداشت و خیلی سردش شده بود. دلم برایش سوخت و پالتو را به او دادم تا سرما نخورد. وقتی از مدرسه به خانه برگشتم، مادرم سراغ پالتو را گرفت.
گفتم:«آن را در مدرسه جا گذاشتم...»
اما بعد ازچند لحظه مِنمِنکنان جریان را برای او توضیح دادم و مادرم که متوجه قضیه شد جلو آمد و دستهای نازنینش را دورگردنم حلقه زد و صورتم را بوسید و آفرین گفت و تشویقم کرد و گفت:«چرا از اول نگفتی به دوستت کمک کردی؟!»
من هم با ناز و ادا گفتم:«ترسیدم مرا دعوا کنی...» البته فردای آنروز همکلاسیام پالتو را پس داد و تشکر کرد.
میهمانِ میزبان
پدر و مادرم انسانهای مومن و خیّری بودند. آنها به جز ماه رمضان، ماههای شعبان و رجب هم روزه میگرفتند و نماز را اول وقت میخواندند. شاپور هم از کلاس دوم دبستان روزه گرفتن را شروع کرد و پدرم خوشحال و شکرگزار خدا شد. او همیشه به فقرا و نیازمندان کمک میکرد.
تعدادی فرش و کالای خانه خریده بود و به کسانی که برای جهیزیه کمبودی داشتند و یا بی سرپرست و نیازمند بودند کمک میکرد و کالاهای مورد نیازشان را به آنها هدیه میداد و تا حدودی مشکلات دیگرشان را هم حل میکرد. درب خانهمان به روی همه باز بود و پدر و مادرم با رویی باز نهایت مهماننوازی را انجام میدادند.
تصمیم به ازدواج
به خوبی بخاطر دارم که روزی پسر جوانی به مدرسهمان آمد و از من که نزدیکترین دانشآموز به او بودم سراغ اتاق معاون مدرسه را گرفت و رفت سمت اتاقی که نشانش دادم. به طرف اتاق خانم معاون رفت و با هم صحبتهایی کردند. در مورد من هم از معاون مدرسه سوالاتی پرسیده بود که مرا بیشتر بشناسد.
یکبار هم از درب مدرسه پشتسر من آمد تا به خانهمان رسیدم. او متوجه شد دست بر قضا این دختری که عاشقش شده خواهر یکی از دوستانش است. او گفت:«وقتی فهمیدم خواهر ابراهیم هستی لرزه بر اندامم افتاد که نکند ابراهیم مطلب را بفهمد با من درگیر شود و کتککاری کند.»
پدرم دوست داشت که داماد مومن و باتقوایی داشته باشد. وقتی شاپور، همان جوانی که در مدرسه سراغ اتاق خانم معاون را از من گرفته بود به خواستگاریام آمد، پدرم از رفتار و برخورد او خوشش آمد. شاپور سادهپوش اما مرتب و منظم بود.
پدر شاپور برای کار از همدان به سربندر آمده بود و برای همیشه ساکن شدند. اما مادرش هنوز در همدان ساکن بود.
آقا شاپور از نیروهای بسیج و سپاه بود و در آنجا مشغول بهکار بود. یک روز برای اینکه با من بیشتر آشنا شود با هماهنگی دوستانش من را بهعنوان نیروی انتظامات نماز جمعه دعوت بهکار کرد و از آن روز هر جمعه همدیگر را ملاقات میکردیم و من بیشتر از پیش به شخصیت او علاقهمند شدم.
جشن عروسی
شاپور بیست سالش بود و مدرک دیپلم اقتصاد داشت. فرزند سوم خانواده بود. شبانه روز مشغول کار و تلاش بود. او بههمراه پدر و تعدادی از همکاران و اقوامش به خواستگاری من آمد. در یکم مرداد ۱۳۶۱ خواستگاری انجام شده بود و بزرگترها که در مجلس نشسته بودند هرکدام درمورد مهریه چیزی گفتند. اما پدرم موافق حرف آنها نبود و مهریهی سنگینی را مدنظر داشت. مراسم خواستگاری داشت بههم میخورد. شاپور با ترس و نگرانی به پدرش گفت: «اگر این وصلت صورت نگرفت من میمیرم. تمام تلاش خودت را بکن که این وصلت سر بگیرد.»
بههرحال پدرم با پافشاری حرفش را به کرسی نشاند. خانوادهی شاپور مهریه را پذیرفتند و قرار گذاشتند یک هفته بعد مراسم عقد انجام شود. برای خرید حلقه ازدواج و دیگر اقلام به بازارشهر رفتیم. پدرم با اینکه سختگیری کرده بود اما سفارش کرد که برای خرید، مراعات کنم و دست بالا نگیرم. چون داماد درآمد زیادی ندارد. من هم یک حلقهی بسیار ساده خریدم تا حرف پدرم روی زمین نماند. هشتم مرداد بود که جشن عقد با سادگی هرچه تمامتر اما شادی فراوان برپا شد. دقیقاً یک ماه بعد، یعنی روز هشتم شهریور جشن ازدواجمان برگزار شد. شاپور همان شب گردنبند زیبایی که منقش به اسم جلاله بود به من داد و گفت:«در زمان تحصیلم کار کردم. با پساندازی که داشتم این را خریدم تا به همسر آیندهام هدیه کنم.»
خبر آمدن مسافر کوچولو
خیلی متواضع بود و قلب رئوف و مهربانی داشت. چند روز بعد از ازدواجمان، با نزدیک شدن به مهرماه و بازگشایی مدارس هوای مدرسه رفتن به سرم افتاد. دوازده سال بیشتر نداشتم و خیلی دوست داشتم درس بخوانم و برای خودم کارهای بشوم. به شاپور گفتم:«من از مهرماه باید به مدرسه بروم و ادامه تحصیل بدهم. حتی به پدرم هم قول دادی که مانع نشوی.» سر قولش ایستاد و حرفی نداشت.
اما تا آمدم، خودم را جمع و جورکنم متوجه شدم که مسافر کوچولویی در راه دارم. اما مشکلی برایمان پیش آمد که شیرینی خبر بارداری را به کاممان تلخ کرد. شاپور علیرغم اینکه چندسالی در بسیج و سپاه خدمت کرده بود و گفته بودند جزو خدمت سربازیش است. اما طبق قانون جدیدی که وضع شده بود بایستی به سربازی میرفت و ما چارهای جز پذیرفتنش نداشتیم.
او تمام تلاشش را به کار گرفت که حداقل بعد از تولد فرزندمان اعزام شود و تا فارغ شدنم کنارم بماند. اما همهی تلاشهایش بینتیجه بود. شاپور با دیدن اشکها و دلتنگیهای من برای دوری از پدر و مادرم مرا دلداری داد و برای اینکه غصهی سربازی رفتنش را هم کم کند و لبخند و شادی را مهمان دلم کند رفت و یک شیشه شیر و یک قوطی شیر خشک آورد و به مزاح گفت:«این را مادرت داد و گفت وقتی دخترم گریه کرد به او بده تا آرام شود.»
اتوبوس آبی
همراه هم به خانه خواهرم رفتیم. شاپور از او خواست که یکی از اتاقهای خانهاشان را برای ما خالی کند تا بعد از آموزشی به خانهی خواهرم برویم و آنجا زندگی کنیم تا در دوران بارداری تنها نباشم. خواهرم خواستهی ما را با جان و دل پذیرفت و همان موقع رفت تا اتاقی را که استفاده نمیکردند برای ما آماده کند. بیستم دیماه سال1361 روز اعزام شاپور بود. شب اعزام خانهی پدرم بودیم. مرا بعد از خدا به آنها سپرد تا به آموزشی برود و برگردد. گفت: «اگر بچهمان پسر بود اسمش را بگذاریم روحا...»
من گفتم: تو که نام مهدی را دوست داشتی؟
گفت: نه! نام مهدی را برای خودم میخواهم. بعد ادامه داد: اگر دختر بود فاطمه بگذاریم.
با شور و شعف گفتم: نام محمد را دوست دارم و او هم با شنیدن این اسم خوشحال شد و قبول کرد.
همان شبی که قرار بود برای دورهی آموزشی به مسجدسلیمان اعزام شود در خواب دو اتوبوس را دیدم که حامل نیروهای اعزامی بودند. یکی از آنها آبیرنگ بود. اتوبوس آبی که شاپور و دیگر نیروها در آن سوار بودند پنچر شده بود و همه پیاده شدند اما شاپور را بین سربازها ندیدم.
دویدم و رفتم داخل اتوبوس را نگاه کردم و شاپور را ندیدم. با ترس و دلهره از خواب بیدار شدم و گریهکنان سرم را روی شانههای شاپور گذاشتم وگفتم:«تو را به خدا اگر قرار شد با اتوبوس آبی بروی نرو! با آن یکی برو.»
او با لبخند همیشگیاش مرا آرام کرد و گفت: ان شاا... که خیر است نگران نباش.
دو ماه از دورهی آموزشی سپری شد. با نامه نوشتن و تماس تلفنی از حال و احوال یکدیگر باخبر میشدیم. ماه سوم او را برای ادامهی آموزش به جبهه اعزام کردند و من دیگر او را ندیدم.
رویای صادق
شب هیجده ام بهمنماه خواب دیدم که شاپور با همان لباس همیشگی دارد میآید و من خوشحال از آمدنش به سوی او دویدم. او به روی ماسههای جلوی خانه افتاد. از پای چپ او خون آمد، به شاپور گفتم:«تیر خوردی؟»
گفت:«نه! روی ماسهها که افتادم پایم آسیب دید و پای راستش را نشانم داد. اما دیدم که پای چپش غرق خون است. با گریه از خواب بیدار شدم. پدر و مادرم بالای سرم آمدند و مرا آرام کردند و گفتند:«خیر است دخترم، خواب دیدی ان شاا... که چیزی نشده!»
مدتی بعد خبردار شدیم که صبح هجده ام بهمن ماه 1361 در عملیات والفجر مقدماتی پای چپش تیرخورده و بعد از آن نیز حدود دوماه مفقود بود.
صبح یکی از روزهای اسفندماه سال 1361 از رادیو عراق شنیدم یکی از اسرا خود را علی و اهل سربندر معرفی کرد و گفت:«شاپور صادقی اسیر شده و کنار ما است.»
دوازدهم فروردین 1362 بود که از طریق هلال احمر نامهای از شاپور به دستمان رسید که به اسارت درآمده. بعد از آن به هلالاحمر مراجعه کردم و برگههایی که برای نامهنگاری استفاده میشد تحویل گرفتم و شروع کردم به نامه نوشتن. شاپور در جواب نامهها گفت:«خیلی نامه بنویس چون برای نوشتن نامه، به ما برگه زیاد نمیدهند.»
غم و غصههای دوری از شاپور و مشقتهای زندگی بدون حضور او را درسینه پنهان کردم و در پاسخ برای اینکه یادآور لحظات شاد زندگی باشم برای او نوشتم:«طبق قولی که از تو گرفته بودم به مدرسه رفتم و در حال ادامه تحصیل هستم.» او هم درجواب نامه با ابراز خوشحالی مرا تشویق کرد و با اشاره به آن خوابی که قبل از اعزامش دیده بودم گفت:«با همان اتوبوس آبی که در خواب دیده بودی اعزام شدم.»
دو سال از تولد پسرم محمد گذشته بود و همچنان با ارسال نامه به من روحیه میداد و در نامههایش گفت:«در تربیت پسرمان کوشا باش و بهنحو شایسته برای او مادری کن وقتیکه برگشتم جبران میکنم.»
نامههای او خیلی دیر به دستمان میرسید اما با نوشتن نامه ارتباط خود را که بیشتر یکطرفه بود، با شاپور حفظ میکردم تا به این شکل بتوانم بار سنگین زندگی را تحمل کنم. اینطور خودم را آرام میکردم و با نوشتن، غصههایم را به کاغذ میسپردم.
قاصدان سبزپوش
از فوت مادرم دو ماهی گذشته بود. غم از دست دادن مادر، آن سنگ صبور و آرامجانم به غم دوری از شاپور اضافه شد و سنگینی این غم و غصهها، مانند بختک به جانم افتاده بود. چه روز و شبهایی که آه را با ناله سودا میکردم. مدتی از نامههای شاپور هم خبری نبود.
یک شب از شبهای پایانی فصل بهار روی پشتبام خانهی پدرم بودیم که در خواب دیدم چهارنفر سبزپوش تابوتی بر روی دست گرفتهاند که عکس شاپور جلوی آن قرار دارد. یک شخص بلند قامتِ سفیدپوش نیز جلوتر از آنها به سمت من حرکت میکرد. نزدیک شد و گفت:«دخترم تسلیت میگویم...»
من هاج و واج نگاه کردم. درهمان لحظه مادرم را که فوت شده بود دیدم و او نیز به من گفت:«خانهات خراب شد...» آمدم جلوتر روی تابوت را برداشتم و با عکس جنازه و یک نامه مواجه شدم که خبر شهادت شاپور در آن نوشته شده بود.
در همان حالت با ضجه و شیون از خواب بیدار شدم و پدرم نیز با صدای گریهام بیدار شد و به کنارم آمد و به او گفتم:«خواب دیدم شاپور شهید شده!» پدرم ذکر میگفت و مرا دعوت به آرامش کرد. بعد از دوماهونیم دقیقاً همان عکس و نامهای که در خواب دیدم به دستمان رسید من چهرهی آقای عباس ابراهیمی از دوستان شاپور در اسارت را نیز درخواب دیده بودم و از بین افرادی که به خانهمان آمدند چهرهی او را شناختم.
مرا کشتند!
آقای ابراهیمی از دوستان شاپور برایم نقل کرد:«در اردوگاه بودیم که ساعت حدود ۱۱ ظهر، نامهای به دست شاپور که اسرا او را (مهدی) صدا میزدند رسید. او آن لحظه حوصلهی خواندن نامه را نداشت و از احوال ناخوشش هم مشخص بود. خبری از نامه نشد تا اینکه شب شد و مهدی نامه را باز کرد، عکس فرزندش به نامه چسبانده شده بود. شروع کردم با مهدی شوخی کردن و مهدی بغض کرده بود و من دیگر چیزی نگفتم و گذاشتم در حال خودش باشد. دستهایش را زیر سرش گذاشت و نگاهش خیره به سقف آسایشگاه شد.
فردایش آن عکس و نامه را از او گرفتم و دیگر پس ندادم که با دیدن نامه دوباره حالش بد نشود. چند شب بعد مهدی به دلیل بیماری شدید داخلی برای چندمین بارحالش بد شد و او را به بیمارستان منتقل کردند و دیگر برنگشت و خبر آوردند که مهدی شهید شد.
آقای ابراهیمی در ادامه گفت:«خبر شهادتش در اردوگاه پخش شد. همهی اسرا در غم از دست دادن مهدی ناله سر دادند و اشک ریختند.
سنگینی این غم آنجا جانسوزتر شدکه یکی از اسرا که برای مداوا در بیمارستان حضور داشت گفت: با چشمان خود دیدم که بر بالای تخت شاپور(مهدی) این عبارت نوشته شده:«مرا کشتند. امضا مهدی(شاپور)صادقی»
و در جواب نامهای که خبر تولد پسرش به او که خیلی دیر هم رسیده بود، نوشتم:«شاپور از میان ما رفت داغ او جگرهای ما را سوزاند و...!»
تمنای دیدار
یکی از دوستانش میگفت:«شاپور(مهدی) هر شب نماز شب میخواند. یکی از شبها، راز ونیاز او را شنیدم. او با خدای خود میگفت:«خدایا! اگر بنا باشد من از این دردها بنالم نه بهخاطر اینکه آرزوی سلامتی میکنم، بلکه فقط از تو میخواهم که شهادت را با این درد و رنج نصیبم کنی. ای معشوق من! از درگاهت تمنا دارم که موقع جان دادن فرزند زهرای اطهر(س) را بالین سرم ببينم!»
نوید شفا
چندسالی پس از شهادت و رجعت شاپور، دچار بیماری شدم و پزشکان مشکوک به سرطان شدند. از آن موقع همه خانواده حالو روز خوشی نداشتند و هر وقت نگاهشان به من میافتاد صدای گریههاشان بلند میشد. پس از انجام آزمایشات و تجویز داروهای مختلف، برای آخرین بار قرار شد به پزشک مراجعه کنم و جواب آزمایشات را بگیرم.
شب پر از استرس و نگرانی را داشتیم. همان شب شاپور به خوابم آمد و گفت:«خودت را بیش از حد ناراحت نکن هیچ مشکلی نداری و بیخود اینهمه هزینه کردی...»
فردای آن شب که به پزشک مراجعه کردم و در کمال ناباوری دکتر گفت:«شما هیچ بیماری و مشکلی ندارید و با استفاده از یک داروی تقویتی مشکلتان را حل خواهد شد...»
شاپور(مهدی) صادقی پس از تحمل دو سال شکنجه و رنج بیماری روده و معده در اسارت، پس از مدتی در بیمارستان نظامی تموز عراق درچهاردهم خرداد سال 1365 مصادف با بیست و سوم رمضان غریبانه و در تنهایی و دور از وطن و خانواده به شهادت رسید و در یکم مرداد سال 1383 پیکر پاکش به آغوش میهن و خانواده بازگشت و در گلزار شهدای بندرامامخمینی(ره) به خاک سپرده شد.
گفتگو و تنظیم: مریم شیرعلی