به مناسبت بزرگداشت کنگره ملی شهدای غریب خوزستان منتشر می‌شود؛
«شهید محمدحسن با اینکه سن کمی داشت و تازه پا به دوره ی راهنمایی گذاشته بود اما سعی می کرد خرج زیادی روی دست پدر نگذارد. او بخشی از مزدی را که پدرش با اصرار به او می‌داد را پس‌انداز می‌کرد. قد و قواره‌اش به میز شاطری نمی‌رسید و به همین خاطر چهارپایه زیر پایش می‌گذاشت. در آن سن کم تمام فوت‌وفن نانوایی را یاد گرفت و برای خود شاطر قابلی شده بود.» در ادامه نوید شاهد شما را به خواندن زندگی نامه این شهید بزرگوار دعوت می‌نماید.

 

به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید «محمدحسن روحانی‌نژاد» در پانزدهم فروردين 1345، در شهرستان شوشتر به دنيا آمد. پدرش نوذر، نانوا بود و مادرش زهرا نام داشت. شاطر نوذر سال 1345 در نانواییش مشغول کار بود که خبر رسید فرزند دومش به دنیا آمده است. از این موهبت الهی شاد و خرسند شد و شکر خدا را به جای آورد. دوست داشت پسرهایش نام محمد را داشته باشند و برای همین اسم پسر نورسیده‌اش را محمدحسن گذاشت. نام فرزند اولش هم محمدزمان بود.

روحانی نژاد زندگینامه

رزق تنور نانوایی

حاج نوذر با صدای اذان، نمازش را می‌خواند و بعد مشغول آماده کردن خمیر می‌شد و تا خمیر جا بیفتد مقداری هیزم یا ذغال درون تنورهای گِلی قرار می‌داد و آنها را روشن می‌کرد. وی انسان مومن و متعهدی بود. برای همین اعتقاد داشت که این برکت خدا را بایستی داغ و برشته دست مردم برساند که دعای خیر نصیبش شود. به خاطر همین ایمان و اعتقاد، کاسبی‌اش رونق گرفت و به لطف خدا در محله و شهر اعتباری پیدا کرد و تنور زندگی‌اش همیشه گرم بود.

چرخ خیاطی نو برای مادر

محمدحسن باهوش و مودب بود. ضمن اینکه بچه‌ی درس خوانی بود مثل اکثر بچه‌های آن دیار در انجام کارهای خانه به مادر کمک می‌کرد و ایام تعطیلی مدارس به نانوایی پدر می‌رفت و سه شیفت تمام پای تنور داغ می‌ایستاد و نان می‌پخت و کمک کار پدر بود.

مادر محمدحسن باخدا و زحمتکش بود و از صبح تاشب کار می‌کرد. یک روز بعد از انجام دوخت و دوز با چرخ خیاطی برقی، فراموش کرد که دوشاخه را از پریز بیرون بکشد و چند دقیقه بعد در اثر اتصالی چرخ خیاطی آتش گرفت. به خاطر این اتفاق دل مادر شکست. محمدحسن او را دلداری داد و بعد بدون اینکه حرفی بزند از خانه بیرون رفت و با پس اندازی که داشت یک چرخ خیاطی نو برای مادرش خرید و به خانه آورد. مادر با دیدن آن شاد و خندان شد و از محمدحسن تشکر کرد. آن چرخ خیاطی هنوز هم در کنج خانه به عنوان یادگاری از محمدحسن خودنمایی می کند.

عصای دست پدر

شهید محمدحسن با اینکه سن کمی داشت و تازه پا به دوره ی راهنمایی گذاشته بود اما سعی می‌کرد خرج زیادی روی دست پدر نگذارد. او بخشی از مزدی را که پدرش با اصرار به او می‌داد پس‌انداز می‌کرد. قد و قواره‌اش به میز شاطری نمی‌رسید و به همین خاطر چهارپایه زیر پایش می‌گذاشت.

در آن سن کم تمام فوت‌وفن نانوایی را یادگرفت و برای خود شاطر قابلی شده بود. از دوران بچگی به موتورسواری علاقه فراوانی داشت و با پول‌ کارکردش یک موتورسیکلت خرید که هم رفت و آمدهایش آسان شود و هم برای انجام خریدهای مورد نیاز خانه از آن استفاده کند تا عصای دست پدر و مادر باشد. وقتی هم از مدرسه برمی‌گشت برادر خردسالش را سوار بر موتور می‌کرد و به بازار می‌برد و می‌چرخاند.

حضور فعال بسیج

اوائل جنگ، بسیج برای حفاظت از شهر و خانه‌های مردم گشت‌های شبانه خیابانی راه اندازی کرد. محمدحسن درکنار پدر و چندتن از دوستانش در این گشت‌ها، حضور فعالی داشت.

آنها در محله مُناره شوشتر زندگی می‌کردند. محمدحسن پسر شجاع و نترسی بود. در اکثر برنامه‌های مسجد و بسیج فعالیت می‌کرد. ماه‌های اول جنگ دانش آموز کلاس دوم راهنمایی بود. چهارده سال بیشتر نداشت. یک روز مستقیم از مدرسه به نانوایی رفت و به پدرش گفت: «میخواهم به جبهه بروم.»

اعزام به جبهه

پدر وقتی عزم و اراده پسر را دید مخالفتی نکرد و محمدحسن هم به همراه یکی از مسئولین پایگاه مسجد، به جبهه رفت و با محمدزمان که زودتر به جبهه رفته بود هم‌رزم شد. سال 1361 در دومین سال حضورش در جبهه، عضو گردان شرافت شوشتر بود.

چند روزی به بچه‌های گردان مرخصی دادند تا برای زیارت حرم حضرت فاطمه معصومه (س) راهی قم شوند. رزمندگان بعد از زیارت، عازم محل اسکان خود شدند. در نزدیکی محل اسکان یک نانوایی بود و محمدحسن با دیدن نانوایی جلو رفت و خودش را به صاحب نانوایی معرفی کرد و گفت که شاطری بلد است. شاطر با ناباوری نگاه معناداری به سرتاپای او انداخت و به او اجازه داد که چندتا نان بپزد. محمدحسن هم سریع پای تنور ایستاد و شروع به پخت نان کرد و از اینکه علیرغم سن کمی که داشت استادانه کار کرد همه را به تحسین خود واداشت.

عملیات والفجر مقدماتی 

گردان شرافت برای عملیات والفجر مقدماتی آماده می‌شد. هر کس مشغول کاری بود. یکی اسلحه را بررسی می‌کرد. یکی بند پوتینش را محکم می‌بست و دیگری مشغول نماز و دعا بود. بعضی هم همدیگر را در آغوش می‌کشیدند و از یکدیگر طلب حلالیت می‌کردند.

محمدحسن هم گوشه‌ای از سنگر خلوت کرده بود و مشغول نوشتن وصیت نامه بود.«ای مردم! وصیت من همان یوم الهی می باشد که در هزارو سیصد و اندی سال پیش بوسیله امام حسین (ع) در میدان جنگ میان حق علیه باطل، در آنروزی که ندای ((هل من ناصر ینصرنی))  او طنین انداز بود ما هم اکنون در فضای گرم و خونین ایران زمین، به ندای غریبی و تنهائیت لبیک می گوئیم ...!»

شهید غریب در اسارت

عملیات آغاز شد و محمدحسن دقایقی پس از رزم شجاعانه در مقابل نیروی کفر مورد اصابت گلوله و ترکش و موج انفجار قرارگرفت. ساعاتی بعد با تنی غرق به خون در چنگال بعثی‌ها گرفتار شد. اکثر نیروهایی که اسیر دشمن شدند بشدت مجروح بودند و به همین خاطر توان بازگشت به سمت جبهه خودی را نداشتند.

پس از عملیات، نیروهای بعثی اسرا را به اردوگاه الانبار (معروف به عنبر) بردند و آنها را در آن سرمای شدید حدود یک ساعت در محوطه‌ی اردوگاه نگه داشتند و سپس به مکانی که به‌اصطلاح برای درمان آماده کرده بودند انتقال دادند و اسرایی که برای کمک به نیروهای درمانگاه مجوز داشتند بر بالین اسرای مجروح ‌آمدند و با همان امکانات کم و لوازم اولیه درحد امکان آنها را مداوا ‌کردند. یکی از اسرا که هم محله‌ی محمدحسن بود از طریق نامه به خانواده او اطلاع داد که محمدحسن اسیر شده و در اردوگاه کنار هم هستند.

لحظه پرواز در اسارت

 از آنجا که محمدحسن به شدت مجروح شده بود، درمان اساسی بر او صورت نگرفت. بعد از سه یا چهار روز او و چند تن دیگر از مجروحین را روی برانکارد سوار بر خودرو کردند و برای مداوا به بیمارستان تموز که پادگان نیروی هوایی عراق بود ‌بردند.

اما به دلیل شدت جراحات و ضعف قوای جسمانی و عدم رسیدگی لازم و به موقع از سوی بعثی‌ها، روز هجدهم بهمن ماه 1361 مظلومانه در غربت، به درجه رفیع شهادت نائل آمد و در همانجا به‌خاک سپرده شد و پیکر مطهرش پس از سالها دوری و غریبی به آغوش وطن و خانواده‌اش بازگشت و طی مراسم باشکوهی تشییع و در گلزار شهدای شوشتر به خاک سپرده شد.

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده