حتی یک تانک هم سهم تو نمیشود
به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید «عبدالرضا رشید علینور» در بيستم مرداد 1344، در شهرستان دزفول به دنيا آمد. پدرش غلامحسين، بنایی میکرد و مادرش طاهره نام داشت. دانشآموز سوم راهنمايی بود. از سوی بسيج در جبهه حضور يافت. دوازدهم ارديبهشت 1361، در خرمشهر بر اثر اصابت گلوله به سر، شهيد شد.
متن خاطره شهید عبدالرضا رشید علینور:
از بچههای مسجد زینب است و با اینکه سن و سالی ندارد، خاک جبهه خورده است و جنگ دیده و پهلوان. بین بچهها بیشتر صدایش میکنند «رضا رشید».
ظهر قبل از عملیات بیت المقدس است و شب گردان یاسر باید در ماموریتی مهم و حساس از میان مواضع دشمن بگذرد و خود را به جاده اهواز – خرمشهر برساند و جاده دسترسی دشمن را قطع کند.
باز هم «رضا رشید» وسط میدان است. آماده و قبراق و سرشار از روحیه. باز هم رضاست و آرپی جیاش و شور و شجاعتی حیرت انگیز که از او یک شکارچی کم نظیر تانک ساخته است. با اینکه هفده ساله است اما معلوم نیست این همه جگرداری و رشادت و روحیه جنگاوری را از کجا آورده است.
حاج کریم فضیلت، فرمانده گردان یاسر دارد نحوه ی عبور گردان را در نیمه شب و از بین مواضع و میادین مین دشمن تشریح می کند و از احتمال نبردی تن به تن با نیروها و تانک های دشمن حرف می زند.
و حالا آرپی جی زنها شوخ طبعانه میافتند به کَل کَل و کُری خواندن. چه زیبا و عاشقانه مرگ را بازی گرفته اند این بچهها. انگار رویارویی «تن و تانک» افسانه ای شیرین باشد برایشان، رجز می خوانند برای هم.
«سید باقر وسمه گر» را بچهها صدا میکنند: «استاد باقر»
علاقه استاد باقر به رضا وصف نشدنی است. نیت کرده است روی رضا را کم کند. بیمقدمه میآید وسط و رو به رضا میگوید: «نمیگذارم یک تانک هم سهم تو شود…»
چهره ی رضا می شود یک لبخند شکفته و آرپی جی اش را روی دست می گیرد و رو به استادباقر می گوید: «مگر از روی جنازه ی من رد شوی که بگذارم از تانکها چیزی سهم تو شود.»
گردان یاسر حرکت می کند. از حوالی نیروگاه انرژی اتمی دارخوین از کارون می گذرند و به سمت جاده اهواز – خرمشهر راهی می شوند. نفوذ به حوالی ۱۲ کیلومتری رسیده است که نقش و نگار آسمان، اذان صبح را بشارت می دهد.
همه مشغول نماز می شوند. «رضا رشید» هم کنجی مشغول نماز است. با پوتین و تجهیزات آویزان شده به او. فقط قبضه آرپی جی اش را گذاشته است زمین و همان چفیه سیاه معروف را از پیشانیاش باز کرده است تا طعم سجده را شیرینتر بچشد.
خط ها شکسته و عملیات آغاز میشود. نیروهای بعثی از پشت سر گردان یاسر در حال فرار در بیابانها هستند که ناگهان دهها تانک عراقی آن سوی جاده خودنمایی میکنند. صف گرفته و آماده ی نبرد. یکی یکی از سنگرهای تانک بیرون می آیند و آرایش میگیرند و شاخ و شانه می کشند. طولی نمیکشد که باران گلولههای تانکها و توپخانه دشمن روی گردان یاسر بارش می گیرد و درگیری آغاز می شود.
«رضا» یک گلوله آرپی چی در قبضه اش می گذارد و مردانه برمی خیزد. از خاکریز عبور می کند و با سرعت خودش را می رساند به جاده. او را دیده اند و سیبل گلوله های نیروهای عراقی می شود، اما انگار نه انگار. استوار و مردانه می دود.این همه پهلوانی چگونه در یک قامت ۱۷ ساله جا شده است را فقط خدا می داند. نیروهای خودی هم از این سمت پشتیبانی اش می کنند و خودش را به جان پناهی کوچک می رساند. تمام قد می ایستد و شلیک می کند و گلوله اش پیش پای تانک عراقی منفجر می شود. ابهت تانک پیش عظمت رضا کم می آورد و عقب می رود.
انگار آسمان هم محو تماشاست. رضا می نشیند و دوباره آرپی جی اش را مسلح می کند و تمام قد می ایستد به نشانه رفتن. چقدر دیدنی است آن هیبت آن قامت رشید با آن چفیه سیاهی که به پیشانی بسته است و دوباره شلیک و دوباره انفجار.
بچه های آرپی جی زن دیگر هم از جاده سرازیر شده اند تا به دل تانک ها بزنند. حجم آتش دو طرف بالا گرفته است. چیزی شبیه قیامت در حال شکل گرفتن است. اما نه از ترس خبری هست و نه از اضطراب. انگار مرگ اینجا برای کسی هول آور و هراس انگیز نیست. مردانه می جنگند و سینه سپر می کنند.
تانک های عقب نشسته، دوباره آرایش می گیرند و رو به جلو حرکت و شلیک می کنند. رضا دلاورمردانه هنوز می جنگد. باز هم استوار می ایستد و نشانه می گیرد و این بار همزمان با شلیک، شلیک دیگری که رضا را نشانه گرفته است، همه چیز را به هم می ریزد.
دقت سرباز عراقی است یا قدرت سرنوشت و یا جذبه آن پیشانیِ لذتِ سجده چشیده که تیر راهش را از بین آن چفیه ی سیاه باز می کند و می نشیند بین ابروهای رضا.
آن طرف تانک آتش می گیرد و این طرف دل مادری که چشم انتظار برگشتن شاخ شمشادش دست به دعا نشسته است.
چشم های باز رضا دارد آسمان را تماشا می کند و چشم های ماه ، ستاره های چشم رضا را. آن صورت سبزه چقدر سفید جلوه می کند و آن نور لبخند، چه دلنوازتر برای مهتاب دلبری می کند.