خاطرات/الفت به شهدای دفاع مقدس
به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید مدافع حرم رضا عادلی در دهم اسفند ماه 1368 در شهرستان اهواز دیده به جهان گشود. پدرش پوری نام داشت. دوران سربازی خود را در سپاه سپری کرد.
در سربازی دوره تکاوری اوج بالندگی و رشد و شکوفایی او بود. گاهی که از پادگان تلفن میکرد در لابهلای صحبتهایش سوزوگدازی موج میزد که چرا در دوران دفاع مقدس نبودم تا جانم را فدای اهدافم کنم.
پایگاه بسیج را پایگاه قلبی خود میدانست و از سال پنجم ابتدایی عضو بسیج پایگاه مسجد توحید در کنار مرقد مطهر علی بن مهزیار اهوازی شده بود. مناطق عملیاتی همچون شلمچه، طلاییه و … از نوجوانی مورد علاقه او بودند و در سفرهای بسیج به این مناطق با شوق و شور شرکت داشت و الفتی با شهدای ۸ سال دفاع مقدس برقرار کرده بود.
وی در سنین جوانی و نوجوانی، به عشق دفاع از حرم بی بی زینب (س) رهسپار سوریه شد. سرانجام در دوازدهم بهمن سال 94 به همراه تعدادی از مدافعان حرم خوزستانی هنگام دفاع از حرم حضرت زینب (س) در عملیات آزاد سازی نبل و الزهرا به شهادت رسیدند.
متن خاطره شهید رضا عادلی:
مادر نگاهی به عکس رض کرد و گفت:«رضا عکس شهدا را که میدید، میگفت: چرا من آن زمان نبودم که بروم جبهه...» و من اصلا فکرش را هم نمیکردیم که دوباره جنگ شود و رضا برود. به خاطر همین علاقهاش به شهید و شهادت و چون می دیدند خیلی مسئولیت پذیر است، برای خدمت در اردوگاه شهید مسعودیان انتخاب شد، قرار شد بچهها را به منطقه عملیاتی ببرد و از جنگ برای آنها بگوید.
شبی ۲۰ هزار نفر را اسکان میدادند و جنگ را به جوانان نشان میدادند، وقتی هم میدیدند کار او خیلی خوب است از اردوگاه شهید باکری خرمشهر زنگ زدند که این جوان باید بیاید آنجا، این طوری شد که هم در پایگاه شهید مسعودیان و هم شهید باکری خرمشهر خدمت میکرد.
۴ سال به همین صورت و بدون دستمزد کار کرد، او میگفت کار فرهنگی است، اگر ما نرویم چگونه جوانان را به خودمان جذب کنیم؟!مناطق عملیاتی همچون شلمچه و طلاییه و … از نوجوانی مورد علاقه او بودند و در سفرهای بسیج به این مناطق با شوق و شور شرکت داشت و الفت خاصی با شهدای دفاع مقدس برقرار کرده بود.»
برای چند دقیقه سکوت کرد گویا چیزی را بخاطر می آورد که برای خودش بسیار خوشایند بود لبخندی زد و ادامه داد:«به خوبی به خاطر دارم یک سال رضا به زیارت امام حسین (ع) رفته بود. از کربلا تماس گرفت و گفت:«مادر پولم تمام شده است. لطفاً ۳۰۰ هزار تومان برایم بفرست.»
گفتم:«چطور بفرستم؟»
گفت:«باید به صرافی تهران بفرستی تا بتوانم اینجا از صرافی دریافت کنم.»
وقت گذشت و شب شد و من نتوانستم پول را برایش بفرستم. فردا که رضا برگشت گفتم:«من که پول نفرستادم چطور برگشتی؟»
گفت:«مادر در بین الحرمین هی بین حرمها در رفت و آمد بودم تا خســـتـه شـــدم و نشستم از دور دیدم سیدی دارد به سمت من میاید وقتی به من رسید، گفت:کسی را سراغ نداری که بخواهد به ایران برود تا ۳۰۰ هزار تومان به او بدهم؟! من سرم را بالا آوردم گفتم: مادرم به شما زنگ زده است؟ گفت:نه.
گفتم: من میخواهم بروم و پول کم دارم پول را داد و من گفتم به شرطی که شماره کارت بدهید تا به حسابتان واریز کنم. وقتی سرم را پایین آوردم که شماره کارتش را یادداشت کنم و سرم را بلند کردم از آن سید خبری نبود.