خاطرات/ تانک بزن
به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید عبدالحسین خیاط غیاثی یکم خرداد 1342، در شهرستان دزفول ديده به جهان گشود. پدرش كاظم، خرازی داشت و نام مادرش طيبه بود. تا پايان دوره متوسطه در رشته برق درس خواند و ديپلم گرفت. به عنوان پاسدار در جبهه حضور يافت. پنجم اسفندماه 1364، در بمباران هوايی فاو عراق به شهادت رسيد.
متن خاطره شهید عبدالحسین خیاط غیاثی:
شش روز قبل از عمليات به منطقه رسيدم. در تمام طول ترم تحصيلی دعا میكردم از بچهها عقب نمانم. خدايا تو را سپاس میگويم كه دعای من گناه كار را مستجاب فرمودی. روز اول بلافاصله سراغ حسين (شهيد حسين غياثی) رفتم. ساعت 5 عصر بود. تازه از رزم برگشته و خوابيده بود.
خبر رحلت مرحوم آقا قاضی (امام جمعه دزفول) مرا بسيار متاثر كرده بود. با يكی از برادران سراغ حسين رفتيم. صدايم را كه شنيد بيدار شد. ماتش زده بود پس از احوالپرسی بسيار گرم، گفت: «بالاخره آمدی؟ همه میگفتند ديگر از تهران نمیآيد! اين اواخر هم باورم شده بود كه ديگر نمی آيی. خوب موقعي رسيده ای! كارهايت را كرده ای؟ كدام گردانی؟ …»
خنديدم و گفتم: «من بدون استاد حسين غياثی مگر میتوانم نفس بكشم؟ خون من پايت ريخته است… »
حسين با خنده گفت: «آره مجيد هم به شوخی همیشه میگوید اين بهمن را ببريد پيش حسين غياثی، ما یه چيزی هم سرک می دهيم…»
دو شب بعد روستای (چوییبده) را ترک كرديم و با تريلر به منطقه جديد اروند كنار رفتيم. شب در تاريكی راه يكی از برادران چند كلامی به عنوان وداع گفت و مجلس را گرم كرد. همه ضجه می زدند. حسين (شهيد حسين غياثی) روی پايم زد و گفت: «فلانی ترا بخدا بلند شو تو هم چند كلمه بگو! تو را بخدا صحبت كن. هرچه می دانی بخوان...»
ديگر رمق نداشتم، سراپا شرم بودم كه او در مورد من چه فكر مي كند. عذر خواستم و هر چه توانستم همانجا گريه كردم و به حال خودم گريستم.
سه شب در اروند كنار بوديم… عصر روز بیستم بهمن ماه ۱۳۶۴ همه برای خداحافظی آمدند. حسينيه جوی معنوی داشت، همه مثل باران اشک می ريختند و من در جَو آنها جائی نداشتم. از بين همه حسين را پيدا كردم و با شوق به سويش رفتم. مرا كه ديد، گفت: «بيا با هم خداحافظی كنيم.»
خيلی همديگر را در بغل گرفتيم و اظهار بخشش كرديم، تحمل شرحش را ديگر ندارم…
شب ساعت ۸:۳۰ سوار قایق ها شدیم و ساعت حدودا ۱۰:۲۰ عملیات شروع شد. فردا صبح روی اهداف اولیه مستقر بودیم، همه متفقالقول می گفتند: «دیدید دیشب خدا چه کرد؟! بعد از آن به عقب آمدیم و تجدید سازمان کردیم. شب ساعت ۲۰:۳۰ بچهها جمع شدند میان نخل ها برای شهیدان سینه زنی کردیم.
ساعت ۱۰ فوراً میبايست حركت به طرف خط میكرديم. ساعت۵:۳۰ صبح رسيديم خط مقدم. خط را از گروهان مالك تحويل گرفتيم. عليرضا نوری شهيد شده بود، شهادتش از هر جهت خيلی برايم سخت بود. خدايا چطور با مادرش برخورد كنم و چه بگويم. قبل از شهادت دو بار زيارتش کردم.
ساعت ۱۲:۳۰ ظهر دشمن پاتك كرد. همه را در خط فرستاديم. داشتم مهمات می بردم كه حسين آرپيجی برايم آورد و گفت:«تانك بزن». اولين تانك را خودش زد. ما هم مشغول شديم، حميد«شهيد حميد كيانی» و همسنگرانش شهيد نیز شدند. یک دفعه صدای محمود را شنیدم که مرا صدا زد و گفت:«بيا جنازه ها را برداريم...»
خدايا دل ميخواست كه حميد را نيم تنه از سنگر بيرون بکشیم. چند لحظه از برادر كوچكم مسعود ماپار جدا شدم كه او نیز شهيد شد. شهادتش عبرت انگيز بود.
شب را آنجا مانديم، تمام شب را خاكريز زديم و بيدار بوديم… حسين آمد و گفت:«آقاي رفسنجاني گفته شما فاو را نگهداريد. ما با همين حفظ فاو كار جنگ را يك سره می كنيم.»
فرماندهی پاتك عصر شخص طارق عزيز ملعون بود. خدای را هزار مرتبه شكر فردا صبح حركت كرديم و ظهر به مقر خودمان و عقب برگشتيم.
فردا شب حسين غياثی را در روابط عمومي سپاه در شهر ديدم، آخرين ديدارمان بود مرا در آغوش کشید و گفت:«اگر خوبي، بدي ديده اي ببخش.»
اگر مي دانستم با او به منطقه بر مي گشتم، ولی چون خبري احساس نمي كردم به تهران بازگشتم…
دو شب پشت سر هم خواب آشفته ميديدم. به دزفول تلفن كردم. گفتند:«بيا كه حسين را آورده اند و چند تاي ديگر هم با او هستند.» ديگر نفهميدم تا اينكه بالاي سرش در غسالخانه…