خاطرات/دوست دارم با دردی بیحد به شهادت برسم
به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید محمود دانشیار یکم مهر 1341، در شهرستان دزفول ديده به جهان گشود. پدرش مجيد، كارگر سازمان آب و برق بود و مادرش روبخير نام داشت. تا پايان دوره متوسطه در رشته انسانی درس خواند و ديپلم گرفت. به عنوان بسيجی در جبهه حضور يافت. دهم ارديبهشت 1361، در دارخوين بر اثر اصابت تركش به شهادت رسيد.
متن خاطره شهید محمود دانشیار:
واقعا” کار سخت و بزرگی بود ولی جز این نیز چاره ی دیگری نداشتیم؛ چرا که محورهای دیگر عمل کرده و برخی از خطوط دشمن نیز شکسته و به جاده آسفالته رسیده بودند و اگر ما خط مقابلمان را نمیشکستیم احتمال تحت شعاع گرفتن بقیه خطوط نیز میرفت.
دید و تیر دشمن بر ما زیاد بود. محمود و من دسته را به طرف جلو هدایت میکردیم. کم کم آتش دشمن شروع شد. از دور چشمم به خاکریز جلویمان که حدود یک و نیم کیلومتر فاصله داشت افتاد. به محمود گفتم: «آن نقاط سیاه رنگ که مانند دانههای تسبیح به هم چسبیدهاند چی هستند؟»
محمود گفت: «احتمال میدهم سنگر باشند»
جلوتر رفتیم. یکی از بچههای دسته صدایم کرد. عطوان بود و اشاره به سیمها و کابلهایی که سر تا سر، امتداد عرضی دشت را فرا گرفته بود کرد و گفت: «با اینها چه کنیم؟»
محمود گفت: «ناصر، تو بمان و آنها را قطع کن»
سریع دست بکار شده غلاف سرنیزه کلاش را درآورده با سرنیزه قیچی درست کرده و سیمهای باریک مخابراتی را قطع کردم، ولی قطع کردن کابل بزرگ کار سادهای نبود. فکری به خاطرم رسید. سرنیزه را به فانوسقه بستم و به عطوان گفتم که با اسلحه شلیک کرده و کابل را قطع میکنیم. با چند گلوله کابلها قطع شد. بلافاصله به دنبال محمود دویدم.
یک لحظه نگاهم به عقب افتاد. سه تا از تانکهای ارتش خودمان که از عقب برای پشتیبانی ما میآمدند، ظرف چند دقیقه هرسه مورد اصابت جنگ افزارهای عراقی قرار گرفته و منفجر شدند و این برای حمله ی ما، شروع خوبی نبود و از اینکه با آن وضع خدمه تانک به شهادت رسیدند بسیار ناراحت شدم، سرعت خود را زیاد کرده و سرانجام به محمود رسیدم.
به خاکریز دشمن نزدیکتر شدیم، نگاه دقیقتری به خاکریز کردم و گفتم: «محمود، آن نقاط سیاه دارند حرکت میکنند»
محمود گفت: «ناصر! آنها همه تانک و نفربر عراقی هستند»
گفتم: «بیست و چهار تانک کجا و اینها کجا؟!»
ناگهان باران خمپارهها و گلولههای تیربار و تانک بر ما باریدن گرفت و آسمان مملو از انفجارهای آرپی جی های زمانی شده، ترکشهای آنها اطراف ما را سوراخ سوراخ میکرد. سرم را به عقب برگرداندم. حسن رشک بهشتی که آرپی جی زن بود، بر سر و گردنش ترکش خورد و پاهایش در هم پیچیده به زمین افتاد و در دَم شهید شد.
سیل گلولههای دشمن میآمد و بچهها را مانند برگ خزان پاییزی روی زمین میریخت، حجم آتش عراقیها لحظه به لحظه سنگینتر میشد و آتش آتشبارها بیرحمانه بر ما فرو میریخت. محمود و من چسیبده به هم به طرف جلو میدویدیم. در کنار ما برادر سرخه، تیر بارچی گردان در بین آن آتش سهمگین، دو پایه سلاح را به زمین کوبیده، جسورانه به طرف خاکریز عراق شلیک میکرد. یک وقت محمود صدایم کرد و لوله یدکی تیربار را که در دستش بود به من داد و گفت: «این را با خود بیاور»
فاصله ما تا خاکریز دشمن بیش از دویست یا سیصد متر بود، ناگهان سبکبال و تیز به طرف خاکریز عراقیها حملهور شد و با صدای بلند فریاد میزد: «یا ابا صالح المهدی، یا ابا صالح المهدی،…»
با اینکه از نظر وزنی من از محمود سبکتر و چابکتر بودم هرچه میدویدم به او نمیرسیدم. انگار پاهایش بر زمین نبود و او عاشقانه پرواز میکرد. در دل گفتم: «خدایا، محمود را چه شده؟» هماندم به دلم آمد که حتما” یکی از ما ترکش می خورد و عجیب هیچ شکی نداشتم که این اتفاق خواهد افتاد. دلم پر از التهاب شد و بدلیل علاقه ی شدیدی که به محمود داشتم با خود گفتم: «نکند این محمود باشد که مورد اصابت ترکش قرار گرفته و من سالم بمانم» و به یاد جمله همیشگی اش افتادم که می گفت:«دوست دارد با دردی بی حد به شهادت برسد»، نیرویم را در پاها جمع کرده و با سرعت به طرف او دویدم. تصمیم گرفتم چسبیده با محمود حرکت کرده و لحظه ای از او غافل نشوم که اگر اتفاقی رخ داد هر دو با هم باشیم. برای همین به هر زحمتی بود خود را به محمود رسانده و شانه به شانه اش چسباندم و خیالم راحت شد. اما سرم را که بلند کردم دیدم دو سه متری از من جلو افتاد. خیز برداشته باز دوباره شانه به شانه اش چسباندم. ولی در کمال حیرت باز دیدم دو سه متر جلو افتاده با عجله پایم را از زمین کنده تا به طرفش بروم که انفجار خمپاره در بین ما همه چیز را بهم ریخت و دلم پر از آشوب شد.
محمود به یکطرف پرت شد و گرد و خاکی دور و بر او را احاطه کرد. با آشفتگی خود را به او رساندم. به پشت روی زمین افتاده و سر و رویش خاکی شده و رنگ از چهره اش پریده بود. سرش را از زمین بلند کرده به دست راستش نگاه می کرد.
گفتم: «محمود، چی شد؟»
گفت: «ترکش خورده ام»
گفتم:« کجا؟»
گفت:«دستم …» و دست راستش را به آسمان می کشید و از درد بی تابی می کرد.
یک لحظه چشمم به پشت سرش افتاد. خدایا چه می دیدم باور کردنی نبود نیمه پشت سرش کاملا” رفته بود و خون فوران می کرد به ناگاه از شدت درد دستش، بلندبلند،گریه می کرد و در حالی که فریاد می زد: «دستم . . . دستم . . . » حالش خراب شد. زبان در دهانش پیچیده و صداهای خس خسی از دهانش بیرون می زد. گیج و منگ به او نگاه می کردم و مانند درمانده ای مات و مبهوت به او زل زده و فقط او را نگاه می کردم. سرم داغ شده وگوشهایم چیزی را نمی فهمید و آن همه انفجارها را نمی شنیدم. هیچ چیز باورم نمی شد. آیا واقعا” این محمود است که دارد از دست می رود؟ آنهمه درد و دلها، آن همه حسرتهای جدایی از مجید صدف ساز و آن همه گریه و زاری ها و دعاهای جانسوز. آه خدایا بعد از او چه کنم؟ چگونه فقدان او را تحمل کنم؟ دلم بسیار آشوب زده و غمبار بود. حال غریبی داشتم و تنها کلامی که می توانستم با زحمت بگویم، محمود. . . محمود. . . بود.
یک وقت صدایی مرا بخود آورد: « الله اکبر. . . الله اکبر. . . اشهدان لااله الاالله و اشهدو ……..»
عبدالرحمن محمد سعید بود که برای محمود شهادتین را می خواند. نمی دانم چقدر طول کشید تا شهادتین تمام شد که شنیدم فریاد می زند: «ناصر! ناصر زود باش بیا! الان تو هم تیر می خوری! دیگر کاری از دستت برنمی آید! عجله کن! بیا جلو!»
نگاه کردم. عبدالرحمن و چند تا از بچه ها خود را داخل گودال کم عمقی که در پانزده یا بیست متری بود انداخته و مرا صدا می کردند. دلم نمی آمد محمود را رها کنم. گاهی نگاهی به او و گاهی به بچه ها نظر می کردم. چندگلوله از روی سرم رد شدند. بوی سوختن موهای سرم به مشامم رسید. دستی به سرم کشیدم. نه! زخمی نشده ام! سفیر گلوله ها همچنان از اطرافم می گذشت. دست محمود که را به بالا خشک شده بود، گرفتم و به پهلویش چسباندم. چاره ای نبود. جستی زده با چند گام خودم را به داخل گودال پرتاب کردم.
سرم را کمی بالا آورده و محمود را نگاه کردم. بی حرکت و معصومانه روی زمین خوابیده بود. بغض بیرحمانه گلویم را فشرده و می آزرد. بسیار کلافه بودم اگر گریه و زاری سر می دادم، روحیه ی بچه ها را چه می کردم و اگر خودداری می کردم، این اشک ها که اصرار به جهیدن داشتند از من که اجازه نمی گرفتند. ولی به هر طریقی بود نمی گذاشتم سایرین متوجه شوند.
باد ملایم وگرمی وزیدن گرفت و زیر پرچم سبز رنگ آغشته به خون روی سینه محمود می زد و حرکات لطیفی به آن می بخشیدکه آن حرکات، آتشی برجانم می زد که وصف ناشدنی بود. اگر بگویم مرا می کشت و زنده می کرد حرفی به گزافه نگفته ام. حرف هایش کلمه به کلمه به یادم می آمد و مرا دیوانه می کرد اینکه می گفت:«دوست دارد با دردی بی حد به شهادت برسد»
همانگونه شد که آرزو داشت. اینکه مسابقه گذاشته بود هر کس یا در هنگام شهادت یا در عالم خواب، امام زمان (عج) را ببیند برنده است، مرا بیچاره می کرد و قبل از آنکه فکرش را بکنم گوی سبقت را از همه چیز برده بود.
اینکه در نبود مجید سرگشته بود و پی در پی او را می خواند، می دیدم جدایی او طولی نکشید و شتابان به وصل خود رسیده بود و اکنون آرام و با وقار در مقابلم افتاده و من، تنها کاری که از دستم بر می آمد نگاه کردن بود و اشک ها هم که بی قرار می آمد. محمود به آرزویش رسیده بود.