جمعه, ۱۸ فروردين ۱۴۰۲ ساعت ۱۷:۴۰
«خودمان را به منطقه مورد نظر رساندیم. دلم ریخت. صحنه ی دردناکی بود که برایم باورکردنی نبود. یکی از آن پیکرها، پیکر محمدرضا بود. «محمدرضا دیبری» بود که چند متری موتور به حالت سجده افتاده بود روی زمین...» در ادامه خاطره این شهید والامقام را از زبان دوست و همرزمش«محمدعلی خامسی» در نوید شاهد بخوانید.

به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید محمدرضا دیبری در سال ۱۳۴۱ در شهرستان دزفول به دنیا آمد و در  ۴ فروردین ماه ۱۳۴۱ ، در عملیات فتح المبین و در جبهه رقابیه به شهادت رسید و مزار مطهرش در گلزار شهدای بهشت علی دزفول ، زیارتگاه عاشقان است.

متن خاطره شهید محمدرضا دیبری:

صبح بعد از عملیات فتح المبین بود. قرار شد تمام وسایل خود را به منظور شناسایی منطقه به جلو ببریم. تقریباً همه ی برادران بودند، به جز «محمدرضا»، دستور این بود که به خاطر کمبود نیروهای اطّلاعاتی فقط نیرو ها را تا نقطه ی رهایی (نقطه ی شروع عملیات) ببریم و خودمان برگردیم عقب.

همگی دلواپس محمدرضا بودیم و سراغش را از دوستان می گرفتیم، اما کسی از او خبری نداشت. وسایل ضروری برای عملیات شناسایی مانند دوربین، قطب نما و اسلحه را برداشتیم و راه افتادیم به سمت جلو.

در بین راه یکی ازنیرو های برادر صالح نژاد(شهید) را دیدیم. سراغ محمدرضا را گرفتم . گفت:« دیروز محمدرضا را پشت تپّه های علی گریزه دیده است»

به همراه برادر کاج، خودمان را رساندیم به همان نشانی که آن بنده خدا داده بود. هوا کم کم تاریک شد و منطقه هم برایمان نا آشنا بود. ممکن بود که نیروهای دشمن در همان حوالی باشد، لذا مجبور شدیم برگردیم عقب.

فردا صبح همراه منصور شرف آبادی (شهید) با موتور حرکت کردیم به سمت همان منطقه. خودمان را به بالای تپه ای رساندیم و با دوربین اطراف را رصد کردیم. کنار جاده ای شنی یک موتور تریل دیدیم که روی جک بود و کنار موتور پیکر  دو شهید افتاده بود.

خودمان را به منطقه مورد نظر رساندیم. دلم ریخت. صحنه ی دردناکی بود که برایم باورکردنی نبود. یکی از آن پیکرها، پیکر محمدرضا بود. «محمدرضا دیبری» بود که چند متری موتور به حالت سجده افتاده بود روی زمین.

شهید دوم را نمی شناختم. اطراف پیکرهایشان تعداد زیادی پوکه ی اسلحه ی کلاش ریخته بود.  نزدیک تر رفتم و پیکر محمدرضا را برگرداندم. از آنچه می دیدم حیرت کردم.  دوباره نگاه کردم. درست بود. اشتباه نمی کردم. کنار قلب محمدرضا جای زخم سرنیزه بود و روی چشم چپش لخته های خون دیده می شد.

هنوز بعد از گذشت چهل سال سؤالاتی در ذهنم مانده که پوکه های اطراف آن ها، جای سرنیزه روی قلب محمدرضا و موتور روی جک و در مجموع آن تصویری که دیدم چگونه رقم خورده بود؟

این رازی است که شاید فقط و فقط خداوند ناظر و شاهد آن بوده است.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده