خاطرات/زیارت عاشورا و نجواهای عاشقانه
به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید غلامعباس عباسی مكوندی در بيست و سوم دي 1335، در شهرستان اهواز به دنيا آمد. پدرش برات، در شركت نفت كار میکرد و مادرش جاني نام داشت. تا پايان دوره كارشناسي در رشته كشاورزي درس خواند. مسئول كارخانه سيمان بود. ازدواج كرد. از سوي بسيج در جبهه حضور يافت. هجدهم بهمن 1361، در فكه به شهادت رسيد. تاكنون اثري از پيكرش به دست نيامده است.
متن خاطره شهید غلامعباس عباسی مكوندی:
«من و غلامعباس باهم دختر خاله و پسرخاله، بودیم آشنایی ما از نزدیک بر میگردد به دوران انقلاب در آن روزها به اتفاق خواهرش و احمد فتحی پسر دائیمان به تظاهرات میرفتیم احمد و غلامعباس غالباً در کنار همدیگر و من و خواهرش هم پشت سرآنها حرکت میکردیم آنها تندتند راه میرفتند و ما به سختی می توانستیم به آنها برسیم تقریباً این کارهر روزمان بود.
غلامعباس در آن موقع دانشجو بود و اطلاعات زیادی در مورد تظاهرات و اتفاقاتی که می افتاد داشت و ما را نیز مطلع، میکرد بیشتر اوقاتش را در دانشگاه، میگذراند من هم گاهی بهش سر میزدم خیلی ابهت داشت و آدم نمی توانست هر حرفی را جلویش مطرح کند البته نه تنها من بلکه افراد خانواده و فامیل هم خیلی رویش حساب می کردند.
در اوج درگیریهای جنگ در بیست و هفتم فروردین سال 1360 ازدواج کردیم. خرید مختصری انجام شد و جشن کوچکی گرفتیم سپس رهسپار شهر بهبهان شدیم. دیماه سال قبل از ازدواج مان حسین علم الهدی شهید شد او بشدت به حسین علاقه داشت و شب و روز برایش بیقراری میکرد وقتی که نماز میخواند زیارت عاشورا را قرائت میکرد و بیاد دوست عزیزش نجوا میکرد بعد از هر نماز احساس میکردم که دیگر زنده نمی ماند.
پس از مدتی با سمت فرماندهی به سپاه برگشت در هر عملیاتی خودش را حتی برای چند روز هم به منطقه عملیاتی میرساند پس از آن به فرماندهی سپاه بهبهان رسید و ما در سال ۱۳۶۱ دوباره به بهبهان رفتیم و زندگی ساده ما در بهبهان شروع شد هر چند عدم امکانات مرا خیلی اذیت میکرد ولی آنقدر به اون علاقه داشتم و میپرستیدمش که برایم مهم نبود. آقای مرتضائی که آن زمان فرماندهی سپاه خوزستان را برعهده داشت بعد از شهادتش گفت: «همیشه به شما فکر می کرد و سعی میکرد خیلی ماموریت هائی که شما را از ایشان دور می کرد قبول نکند»
لباس ساده میپوشید بلوز و شلوار نظامی طی دو سالی که باهم زندگی کردیم هیچ لباسی برای خودش نخرید به جز پیراهن مشکی که برای دهه محرم نذر داشت هر وقت به جبهه میرفت، یکی دو روز بعد برمی گشت ولی برای عملیات والفجر مقدماتی مدت هفت روز در جبهه مانده بود و حاضر به مرخصی آمدن نبود آقای مرتضایی به بچه ها سفارش کرده بودند که هر طور شده غلام رو برگردانید تا خانومش را ببیند اما انگار دست آنها را خوانده بود و زیر بار نرفت و برای همیشه دنیا و تعلقاتش را وداع گفت و مراباغم از دست دادنش تنها گذاشت و خودش به ملکوت اعلی پرکشید.»