شنبه, ۲۰ فروردين ۱۴۰۱ ساعت ۰۷:۰۰
«وقتی رسیدیم از ایشان پرسیدم که دلیل تاخیر شما چه بود؟ و ایشان با همان لبخند همیشگی اش گفت: «شما اول دست و روی خودت را از گل و لای تمیز کن و بعد سریع من را به فرودگاه برسان که باید به تهران بروم.» من گیج شده بودم و با عجله گفتم: «درست شنیدم، به تهران؟!» خندید و گفت: «بله درست شنیدید. وقتی تماس گرفتید من در حین ماموریت در تهران بودم لکن نتوانستم درخواست شما را اجابت نکنم و براساس تعهدی که نسبت به شما و خانواده داشتم مرخصی گرفتم و به سمت شما آمدم.»»در ادامه متن خاطره این شهید والامقام را در سالروز شهادتش که از زبان برادرش «سید یاسر موسوی» نقل شده، در نوید شاهد بخوانید.

به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید مدافع حرم سید عمار موسوی مشعشعی در پنجم مرداد ماه سال ۱۳۶۶ در یک خانواده متدین در منطقه کوی علوی اهواز متولد شد. وی پس از اخذ دیپلم به  واحد نیروی هوا فضا سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست. پس از هجوم گروه‌های تکفیری -صهونیستی به خاک سوریه و در دفاع از حرم حضرت زینب (س) و اهل بیت (ع) به این کشور اعزام و به جهاد علیه دشمنان اسلام پرداخت و سرانجام در بیستم فروردین سال ۱۳۹۷ بر اثر حمله ناجوانمردانه موشکی رژیم صهونیستی به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

متن خاطره:

اشک در چشمان برادر سید یاسر جمع شد و گفت: من با عمار یکسال تفاوت سن داشتم ما تمام خاطرات کودکی و نوجوانی مان با هم بود.

سرش را به زیر انداخت و بغض کرده بود و با همان گویش زیبای عربی گفت: من از چه برای شما بگویم عمار برای من و خانواده ام در یک جمله توصیف می شود، کمی سکوت گویی می خواست ما متوجه بغضش نشویم و دوباره ادامه داد: «عمار ستون خانواده بود.»

اما خاطره ای می خواهم که الان می خواهم برای شما بگوییم برمی گردد به تعهد سید عمار به خانواده اش، ما کشاورز هستیم و زمینهای کشاورزی ما در حوالی شهر بستان، روستای سابله است، در زمستان و بارندگی های شدید هنگامی که برای زراعت و آبیاری می رفتیم به دلیل گل آلود شدن زمین، رفت و آمد برای ما بسیار دشوار می شد و عمار همیشه می گفت: «اگر باران شدید شد با من تماس بگیر هر کجا باشم خودم را می رسانم»

سید یاسر نفس عمیقی کشید و ادامه داد: «به خوبی به خاطر دارم یک روز زمستانی که داشتیم زمین ها را آبیاری می کردیم، ناگهان هوا بارانی شد و هر لحظه باران شدت می گرفت زمینهای زراعی ما تا جاده اصلی فاصله داشت و ما نیز بر اساس عادتی که داشتیم که در اینگونه مواقع با شهید تماس می گرفتیم که با ماشین به کنار زمین های کشاورزی بیاید و ما را به منزل ببرد و ایشان هم بلافاصله حاضر می شد. لکن آن روز که با ایشان مرتبط شدیم گفت: که شما در چادر بمانید تا با شما تماس بگیرم»

ما برای آبیاری حوالی حداقل چهار روز در زمین ها ساکن می شدیم و چادر بر پا می کردیم. چهار ساعت منتظر ایشان شدیم. دیگر من نگران شده بودم آخه در چنین مواقعی زود خودش را می رساند.

برای بار دوم تماس گرفتم لکن در دسترس نبود. واقعا کاری غیر ازانتظار از ما بر نمی آمد تا اینکه بعد از گذشت این مدت طولانی، خود شهید با ما تماس گرفت و ما هم به سرعت به سمت جاده اصلی رفتیم و بدون اینکه سوالی از ایشان بکنیم سوار ماشین شده وبه سمت منزل راهی شدیم.

وقتی رسیدیم از ایشان پرسیدم که دلیل تاخیر شما چه بود؟ و ایشان با همان لبخند همیشگی اش گفت:«شما اول دست و روی خودت را از گل و لای تمیز کن و بعد سریع من را به فرودگاه برسان که باید به تهران بروم.»

من گیج شده بودم و با عجله گفتم:«درست شنیدم، به تهران؟!»

خندید و گفت:« بله درست شنیدید. وقتی تماس گرفتید من در حین ماموریت در تهران بودم لکن نتوانستم درخواست شما را اجابت نکنم و بر اساس تعهدی که نسبت به شما و خانواده داشتم مرخصی گرفتم وبه سمت شما آمدم.»

آری همه بدانند که عمار ما چنین کسی بود.

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده