خاطره/شصت و هفتمین نفر
به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید محمد سعید ساکیه دوم مرداد 1341، در شهرستان اهواز ديده جهان گشود. پدرش كاظم، پاسدار بود و مادرش بسنه نام داشت. تا پايان دوره متوسطه در رشته تجربي درس خواند و ديپلم گرفت. سپس به فراگيري علوم ديني و حوزوي پرداخت. طلبه بود. به عنوان بسيجي در جبهه حضور يافت. بيست و دوم اسفند 1363 ، در شرق رود دجله عراق بر اثر اصابت تركش به شهادت رسيد. پیکر وي را در گلزار شهداي زادگاهش به خاك سپردند.
متن خاطره:
«چرا اینقدره بی تابی صبر کن باور کن راست میگم. به خدا تا عملیات ۲۰روز دیگه مونده. از قم بلند شدی اومدی که چی؟
به ما اطمینان ندادی؟ می ترسی خبر عملیات بهت نرسه؟ از حضور در عملیات محروم بشی؟ میدونی تو این چند روز چقدر در مورد اینکه کجا بریم و چه وقت بریم با من صحبت کردی، من که بهت قول دادم که با بچه ها صحبت کنم تا توی عملیات قرارگاه نصرت باشی ولی تعهد شش ماهه لازمه.»
سعید در حالی که خیلی آرام و دست به سینه گره داده بود و سر به زیر در شبستان مسجد نشسته بود به راحتی گفت:« مانعی نداره تعهد میدم ولی اگر اعضای خانواده ام را دیدی به خاطر اینکه نگران نشن و اونا به ناراحتی و فکر نیفتن، نگو برای اعزام جبهه به اهواز اومدم چرا که من به خانواده گفتم برای کارهای حوزه و فعالیت تحصیلی به اهواز اومدم.»
سعید که حدود سیزده روز قبل به اهواز آمده بود بالاخره قبل از عملیات ۱۲یا۱۳بهمن با تیپ امام حسن(ع) در یک گروهان خط شکن که به نام ذوالفقار معروف بود به جبهه اعزام شد.نیروهای گروهان ذوالفقار در (پلاژ ) اندیمشک مشغول آموزشی پیروزنیا بود.
او به دنبال مقدمات ورود به گروهان بودند که با موفقیت انجام شد و سپس دو روز قبل از عملیات به میدان تیر رفتند و سپس کاملا تجهیز شده و دسته بندی شدند سعید به خاطر اینکه شنای نسبتا خوبی داشت به عنوان غواص در یکی از دسته ها انتخاب شد.
روز۲۰ اسفند اتوبوس ها به هورالهویزه منتقل شدند اتوبوسی هم پر از رزمندگان جوان و پیر از جلوی مسجد امام حسن عسکری(ع) در خیابان دولتی آماده حرکت بود و با دعا و صلوات دود کردن اسپند مردم و خانواده ها که جلو و اطراف مسجد در کوچه های فرعی برای بدرقه آمده بودند به سوی هور الهویزه حرکت کرد.
یکی یکی از صندلی جلو اتوبوس وبعضی ها هم دو نفره روی صندلی ها و حتی روی صندلی ها و حتی روی بوفه که بیشتر از ظرفیت صندلی بود نشسته بودند. هنگام نوشتن اسامی و مشخصات بچه ها با صدای بلند تعداد را هم اعلام کردند تا اینکه آمار گردان را ۶۶نفر اعلام شد دوباره به جلو و رو به بچه ها برگشت و گفت:«با خودم ۶۶ نفر حاضر در اتوبوس هستیم ولی در واقع شصت و هفت نفر هستیم.»
همه از همدیگر می پرسیدند:«کیه؟کجاست؟ کی میاد؟ لااقل فقط اسم و فامیلش رو بگین؟»
هر کسی با شوخی و جدی و با تعجب چیزی می پرسید ولی فرمانده مان به این سوالها با این جواب خاتمه داد:«اسم آن یک نفر را نمی گم اگر شهید شد می فهمید و اگر زنده برگشت که هیچ ،چون از من خواسته به کسی نگویم.»
فرمانده روی صندلی شاگرد نشست و بدون اینکه توجه ای به بیرون داشته باشد به یاد حرف های سعید قبل از عملیات در مسجد افتاد که وصیت هایی به او کرد و از او خداحافظی کرد و گفت:«به خانواده نگفتم به جبهه میرم چون خانواده ام خیلی به من حساسند و فقط برادرم خبر داره.»