یلدای تلخ دزفول
به گزارش نوید شاهد خوزستان، در روز 28 آذرماه سال 1361 دو فروند موشک زمین به زمین به دو نقطه پرجمعیت دزفول اصابت و بیش از ۲۰۰ منزل مسکونی و مغازه را ویران ، ۶۲ نفر را شهید و ۲۸۷ نفر را مجروح کرد. پس از این تاریخ به دلیل اصابت موشکهای فراوان، دزفول به «بلد الصواریخ» یا «شهر موشکها» معروف شد.
دزفول نه تنها مقاومت کرد، بلکه هیچگاه خالی از سکنه نشد و زندگی در شهر جریان داشت. با وجود حملات سنگین صدامیان، مردم دزفول خطوط زیادی در جبهه ایجاد کردند و اعزامهای هزار تا پنج هزار نفری به جبههها داشتند. اعزامهای شهر دزفول به قدری گسترده بود که تیپ ولی عصر(عج) برای شهر دزفول ایجاد و بعد تبدیل به لشکر شد که تمام خوزستان را در برمیگرفت. دزفول برای صدام یک شهر استراتژیک و نظامی به حساب میآمد، چنین دلایلی باعث شده بود تا صدام فشار را بر این شهر بیشتر کند.
در همین راستا نوید شاهد خوزستان در آستانه شب یلدا گفتگویی با محمود آریان پور یکی از بازماندگان خانواده شهدای آریان پور داشته که ماجرای شهادت هفت شهید این خانواده والامقام را در شب یلدای 1361 بیان می کند.
ساعت ۱۷:۳۰ بعدازظهر روز ۲۸ آذر ۱۳۶۱ بود که از سپاه به منزل آمدم. به خانه که رسیدم پدرم را دیدم که مشغول آبیاری درختهای جلوی خانه است. پس از سلام و احوالپرسی به داخل خانه رفتم. همه جمع بودند. خواهران و برادرانم و بعضی از اعضای فامیل نزدیک، آمده بودند تا یلدایی دیگر را کنار هم باشیم که تلخ ترین یلدای زندگیمان شد. کنار آنها نشستم. هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که صدای انفجار مهیبی همه را از جا کند. همه به حیاط منزل دویدیم. با دیدن ستون بزرگی از دود و خاک که به هوا برخاسته بود فهمیدیم موشک زدهاند.
با موتورم سریع به محل حادثه که تقریبا یک کیلومتر با منزل ما فاصله داشت رفتم. وقتی به آن جا رسیدم هنوز دود و خاک از زمین بلند میشد. کم کم مردم برای کمک رسیدند و بنده هم خیلی بیقرار بودم. انگار کسی مرتب در گوشم زمزمه میکرد که برگرد به خانه.
برگشتم به خانه و خانوادهام را بیقرار و سردرگم یافتم. بعد از دلداری دادن و آرام کردن آنها متوجه عدم حضور همسرم شدم. به اتاقم رفتم دیدم که «مرضیه» با چادر سفید بر روی سجاده نشسته و ذکر میگوید. متوجه شدم که بین دو نماز است. داشتم محل اصابت موشک را داشتم برایش شرح میدادم و در حال گفتن این جمله بودم: «الان مردم زیر آوار چه کار میکنند؟» که یک دفعه احساس کردم عزرائیل دارد جانم را به سختی میگیرد. مثل مار زخمی به خودم میپیچیدم.
بعدها فهمیدم که فشار سختی که تحمل میکردم بر اثر موج شدید انفجار موشک ۱۲ متری بود. در همان لحظات سخت نگاهم به سقف اتاق افتاد. دیدم که سقف اتاق همراه با آجر و آهن و منبع آب و آتش در آسمان مثل گردباد میچرخند! ناگهان ضربهای شدید به کمرم خورد و نفسم را کامل بند آورد. به طوری که توان ناله کردن هم نداشتم. دیگر چیزی نفهمیدم.
وقتی به هوش آمدم همه جا تاریک و ساکت بود. نمیدانستم چه شده است. هرچه فکر کردم چیزی یادم نیامد. انگار مغزم پاک شده بود. میخواستم بلند شوم. اما نتوانستم. هر چه توان داشتم در پاهایم جمع کردم اما باز هم توان بلند شدن نداشتم. تمام بدنم زیر تلی از خاک بود. فقط دست راستم آزاد بود. پیش خودم گفتم شاید فلج شدهام. خیلی ترسیده بودم.
کم کم به ذهنم شروع به فعالیت کرد، یادم افتاد که رفته بودم به محل حادثه موشک اول و بعد از این که به منزل برگشتم موشک دوم به وسط منزل ما اصابت کرد. برای این که موقعیت خودم را بدانم دستم را به اطرافم کشیدم. دستم به سنگی خورد. حدس زدم که در زیر زمین منزل سقوط کردهام. چون اتاق ما درست بالای زیرزمین بود. بعدها فهمیدم که پس از اصابت موشک به منزل کف اتاق فرو میریزد و من و همسرم به داخل زیرزمین سقوط میکنیم.
به یاد همسرم که افتادم شروع کردم به صدا زدن او. ولی جوابی نشنیدم. گفتم شاید بیهوش است و با دست شروع به گشتن اطرافم کردم. ولی او را نیافتم. بعد از لحظاتی یادم افتاد که همسرم بر سر سجاده نماز بود. من هم به تاسی از او گفتم حالا که موقع رفتن از دنیاست چه بهتر که با نماز بروم. شاید خداوند رحیم تخفیفی در نامه اعمالم بدهد و مرا ببخشد.
با دست راستم تیمم کردم. برای سه رکعت نماز مغرب نیت کردم. وقتی شروع به خواندن نماز کردم متوجه شدم که در وسط سوره حمد بیهوش میشوم. این کار را تا سه مرتبه انجام دادم ولی بر اثر ضعف شدید ناشی از خونریزی نتوانستم حمد را تمام کنم. در نتیجه به گفتن شهادتین و راز و نیاز با تنها مونس خود اکتفا نمودم. زیرا با خودم فکر میکردم که اینجا دفن خواهم شد و کسی مرا پیدا نخواهد کرد. از خدای رحمان میخواستم که اگر میخواهد مرا ببرد، راضی هستم، اما شهید بمیراند، به او میگفتم خدایا اگر تو نبخشی پس چه کسی مرا ببخشد. مرا مورد عفو و بخشش خود قرار ده.
توی همین خوف و رجا بودم که کم کم صدایی توجهم را به خود جلب کرد. خودش را معرفی کرد و من فهمیدم که پدر عبدالمحمد است. او بعد از این که مرا در آن تاریکی پیدا کرد و از زیر خاکها بیرون کشید روی کول خود انداخت. به خاطر این که پلهها تخریب شده بودند، چهار دست و پا و با زحمت بسیار زیادی مرا به بالای زیرزمین منزل رساند و به آمبولانس منتقل کرد.
بعدها فهمیدم که ایشان ابتدا همسرم را پیدا میکند و او قبل از بیهوشی کامل میگوید که محمود هم با من در اتاق بود و احتمالا همین اطراف است. متاسفانه همسرم در مسیر بیمارستان به شهادت رسید.
برادرم مسعود ۹ ماه پیش از آن، در تاریخ ۷ فروردین ۱۳۶۱ در عملیات فتح المبین به شهادت رسیده بود و حالا ۲۳ نفر از اعضای خانوادهام.
از خواهر کوچکم فقط پوست سر و موهایش پیدا شد، از پدرم چند تکه که به خرابههای آن سمت خیابان پرتاب شده بود و از برادر کوچکم هیچ چیز.
در ساعاتی که زیر آوار بودم درسهای زیادی آموختم. خدای مهربان را سپاسگزارم که کلاسی بالاتر از هر کلاس دنیایی و آن هم چه زیبا، گرانقدر و پرمحتوا و روشنگر حقایق برای من فراهم کرد. در زیر آوار به یقین رسیدم که هنگام مرگ هیچ چیز و هیچ کس به درد انسان نمیخورد جز اعمال هر کس و هیچ کس به جز خداوند مهربان و رحیم، دوست و مونس و غمخوار انسان نیست.
گفتگو و تنظیم: علی موجودی