رفتن به جبهه آرزویی که شهادت را برایش به ارمغان آورد
به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید عظیم مدیری يكم فروردين ۱۳۳۴، در شهرستان دزفول در یکی از خانوادههای زحمتکش و مذهبی در دزفول به دنیا آمد. پدرش نبي، كوره دار بود و مادرش قرسي نام داشت. از همان دوران کودکی زندگیاش، فطرتاً پاکسرشت بود و با آلام روزگار و سختی زندگی در همان اوان کودکی آشنا شد. با الگوپذیری از حضرت علی (ع) هیچگاه در وجودش ظلم و بیعدالتی را نمیپذیرفت. به دلیل اوضاع مالی خانواده، همیشه در کنار پدرش به کار و کوشش مشغول بود و در تأمین معاش خانواده به او کمک میکرد.
مبارزه علیه رژیم از نوجوانی
وی تا پايان دوره متوسطه در رشته رياضي درس خواند و ديپلم گرفت. معلم بود و به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور يافت. تا آنجایی که در طول زندگی خود همواره مزه تلخ استضعاف را لمس کرده بود، هیچ موقع از خدمت به مستضعفین و مبارزه با مستکبرین کوتاهی نمیکرد؛ از اینرو در دوران دبیرستان هم علیه رژیم سرنگون شده پهلوی فعالیت میکرد و حتی بعد از اخذ دیپلم که به سربازی رفت و به منطقه ایلام منتقل شد، در شهر و روستاهای محروم آن منطقه به تدریس پرداخت و در خفقان آن زمان، مردم روستا را با ماهیت کثیف و جنایتکار و ضد مردمی شاه آشنا میساخت و در حد توان به مردم کمک میکرد و در شناساندن اسلام به مردم تلاش بسیار داشت.
هم صدا با انقلاب در آلمان
پس از پایان رساندن خدمت خود برای ادامه تحصیلات به آلمان رفت و ازآنجاییکه زمینه فکری او مستعد شده بود، سبب شد که با آغاز انقلاب وی نیز در این موج خروشان امت اسلامی وارد شده و پنجه در پنجه تودههای محروم و مستضعف تحت رهبری امامخمینی (ره) قیام کند و همراه و همصدا با ملت ایران در کلیه تظاهرات علیه رژیم منحط شرکت میکرد که یکبار نیز براثر درگیری با پلیس فاشیست آلمان مجروح و دستگیر شد که در این درگیری پرده گوش او ضربه دید. پس از پیروزی انقلاب شکوهمند به رهبری امامخمینی ( ره) تحصیلاتش را ناتمام گذاشت و برای خدمت به انقلاب و جمهوری اسلامی به ایران برگشت و با انتخاب شغل معلمی به یکی از روستاهای دوردست دزفول رفت تا پیام انقلاب و امام را به آنجا برساند و دین خود را نسبتبه انقلاب ادا کند و از این زمان مرحله جدیدی در زندگی کوتاه اما پرثمر او آغاز شد.
پرواز از پشت جبهه تا شهادت
با شروع جنگ تحمیلی رژیم آمریکایی صدام علیه جمهوری اسلامی، او که نمیتوانست به جبهه برود در پشت جبهه به کمک نیروهای رزمنده و مردم شهری شتافت. هر گاه شهری مورد اصابت موشکهای صدام قرار میگرفت او از اولین کسانی بود که به آنجا میرفت و به یاری مجروحین و مصدومین می شتافت. او همیشه میگفت که رفتن به جبهه آرزوی من است. همواره اعتقاد داشت که رفتن به جبهه یک وظیفه اسلامی است، ازاینرو همواره آماده رفتن به جبهه بود و بالاخره با احضار سربازان منقضی خدمت ۵۶ به آرزویش رسید و مدتی که در جبهه میجنگید تلاش بسیاری برای پیروزی میکرد که بالاخره در شانزدهم آذر ۱۳۶۰ در جبهه کرخه بود که پساز درگیری با مزدوران صدامی در اثر ترکش خمپاره به گردن به درجه رفیع شهادت نائل آمد.