مرگ مرا افتخار بدانید و خود را سربلند ببینید
به گزارش نوید شاهد خوزستان، فرمانده شهید سید عبدالرضا موسوی در روز جمعه بیست و نهم فروردین 1335 در خانواده متوسط در شهرستان خرمشهر به دنیا آمد. تحصیلات ابتدائی و متوسطه خود را در این شهر به پایان رسانید. اولین فعالیت سیاسی-اجتماعی شهید موسوی بعد از پیروزی انقلاب، شرکت در "کانونی" متشکل از افراد مبارز و مسلمان شهر بود. با اعتقاد به کار تشکیلاتی جهت مقابله با ضدانقلاب، در همین دوران مدت کوتاهی را در نیز در کانون فتح آبادان به تشکیل کلاس ایدئولوژی و تفسیر نهج البلاغه پرداخت. تحصیل در سال پنجم دانشکده پزشکی به دانشگاه بازگشت و حدود"یک ترم" درس خواند. لیکن به دلیل ضرورت حضور او در شهر و سپاه بنابر پیشنهاد برادران دوباره به سپاه برگشت.
با آغاز جنگ شهید سید عبدالرضا موسوی از اولین روزهای درگیری در مرز تا جنگ تن به تن در خرمشهر حضور داشت و در بسیج و هدایت رزمندگان نقش فعالی را عهده دار بود. وی سه تا چهار ماه را تنها به مطالعه پیرامون نهضتهای آزادی بخش منطقه پرداخت، ولی چون این دوران مصادف با فعالیت شدید ضدانقلاب (به شیوه ترور) و سقوط بنی صدر و متوقف شدن برنامه های وزارت خارجه و از طرفی نیاز سپاه خرمشهر به فرمانده جديد (پس از رفتن برادر جهان آرا به منطقه ۸)، مجبور شد به سپاه بازگردد و در سمت فرماندهی به بازسازی مجدد سپاه بپردازد تا اینکه پس از ۸ ماه فعالیت مستمر در سپاه نوبت به آزادسازی خرمشهر رسید. سرانجام در هفده ام اردیبهشت 1361 مصادف با تولد حضرت علی علیه السلام، زمانیکه به سرکشی گردانهای مستقر در خط مشغول بود پس از آوردن آمبولانسی برای چندزخمی به دلیل خط آتش شدید دشمن، توپی در کنار او می خورد و بر اثر اصابت ترکش توپ، متلاشی شده و به لقاءا... می پیوندد.
متن نامه شهید عبدالرضا موسوی به خانواده اش:
به نام خدا
پدر عزیزم دست شما را می بوسم و از خداوند مسئلت دارم که سایه شما را بر سر همه خواهران و برادرانم مستدام بدارد. امیدوارم که شما تسلیت بخش و نیرو دهنده به دیگران باشید و مشیت الهی را تایید نمائید.
پدر بزرگوارم شما عمر خود را وقف ما نمودید. از خداوند انتظار دارم که به شما صبر و استقامت دهد و مرگ مرا افتخار بدانید و خود را سربلند ببینید.
پدربزرگ عزیزم امیدوارم که یاد خدا مایه تسلیت و التیام رنجهایتان باشد و برایتان آرام بخش و بشارتآمیز باشد. پدر عزیزم من به لطف خدای بزرگ بدون آنکه شایستگیاش را داشته باشم به راه شهادت و افتخار رفتهام و در این راه لحظهای از عمر را صرف زندگی کردن، خطا میدانم و امیدوارم تا زمانیکه فرصت دارم خداوند بازهم توفیق دهد تا بر ضعفهایم بیشتر غلبه نمایم و در جبران گذشتهام بکوشم و چه لذتی بالاتر از اینکه عمر ناچیزی را که در هر صورتش میگذرد این چنین پرافتخار و سعادتمندانه و رستگار بگذرد؟
پدر عزیزم از اینکه در موقع رفتن از شما از نزدیک خداحافظی نکردم میخواستم مراعات حال و اعصاب و وضعیت شما را کرده باشم و اکنون که دیگر حضورتان نیستم و این نوشته را مینویسم دست و چشم و روی شما را میبوسم و امیدوارم که شما و مادر بسیار عزیزم که در لحظههای سخت زندگیم مرا بسیار یاری کرده است و امیدوار نموده است و خواهر فداکار و بسیار مهربانم که جز رنج و اذیت چیزی برای او نداشتهام و برادر بزرگ و آگاهم که چشم امیدم است و پسر عموی خوبم (عبدالکاظم) که از من تنها زحمت دیده است و یاری و کمک او را فراموش نمیکنم و همه شما مرا ببخشید. چیزی ندارم تا در مورد آن وصیت کنم.
والسلام علیکم بماصبرتم
خداحافظ - رضا
پنج شنبه 9 بهمن 1359