پنجشنبه, ۲۶ فروردين ۱۴۰۰ ساعت ۰۹:۵۷
نوید شاهد-« بسیار به نمازش اهمیت می داد و در نماز از خود بی خود می شد. در مناجات از همه چیز فارغ بود بارها اتفاق می افتاد که نماز می خواند و من وارد می شدم نمازش که تمام می شد او را صدا می کردم ولی جوابی نمی داد می رفتم و می دیدم که دستها را بالا برده و در حالت عجیبی است رنگ به چهره نداشت می ترسیدم ولی خجالت می کشیدم او را از این حالت بیرون بیاورم. چند دقیقه صبر می کردم تا به خود بیاید او را صدا می کردم و او پاسخم می داد می پرسیدم:«می دانی چند بار صدایت کردم ؟»در ادامه خاطره‌ای از همسر شهید «روح الله کریمی» را بخوانید.

به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید روح الله کریمی سوم شهريور1340، در روستاي ميانكوه از توابع شهرستان اميديه به دنيا آمد. پدرش حسن و مادرش پري خانم نام داشت. تا دوم متوسطه درس خواند. سپس به فراگيري علوم ديني و حوزوي پرداخت. طلبه بود. سال 1359 ازدواج كرد و صاحب دو پسر و يك دختر شد. به عنوان بسيجي در جبهه حضور يافت. بيست و پنجم اسفند 1363 ، در شرق رود دجله عراق به شهادت رسيد. پيكرش مدت ها در منطقه بر جا ماند و بيست و سوم مرداد 1379، پس از تفحص در گلزار شهداي زادگاهش به خاك سپرده شد.

متن خاطره:

شهید روح اله کریمی قبول نمی کرد لباس دامادی برای او بخریم ولی به هر اصرار و التماسی بود عاقبت او را راضی کردیم.

روز عروسی همه منتظر او بودیم که دیدیم با لباس سپاه وارد شد با تعجب نگاهش کردم و با ناراحتی پرسیدم:« که چرا لباس دامادی خود را نپوشیده است؟!»

اول جوابی نداد ولی اصرار ما را که دید گفت:«در راه که داشتم می آمدم یک نفر نیازمند دیدم و لباس و ساعتم را به او دادم و خود با این لباس آمدم.»

بسیار به نمازش اهمیت می داد و در نماز از خود بی خود می شد. در مناجات از همه چیز فارغ بود بارها اتفاق می افتاد که نماز می خواند و من وارد می شدم نمازش که تمام می شد او را صدا می کردم ولی جوابی نمی داد می رفتم و می دیدم که دستها را بالا برده و در حالت عجیبی است رنگ به چهره نداشت می ترسیدم ولی خجالت می کشیدم او را از این حالت بیرون بیاورم.

چند دقیقه صبر می کردم تا به خود بیاید او را صدا می کردم و او پاسخم می داد می پرسیدم:«می دانی چند بار صدایت کردم ؟»

سرش را به زیر می انداخت و با تواضع می گفت:«ببخشید من اصلا متوجه نشدم»

از او خجالت می کشیدم و افتخار می کردم که چنین همسر مومنی دارم.

یک روز گفت که خواب دیده است به همراه یکی از دوستان شهیدش از پله ای بالا می روند ولی بعد از طی چند پله آن شهید به او می گوید:«تو دیگر بالاتر نیا فعلا همین جا بمان»

او با تاسف و گریه این خواب را تعریف کرد و می گفت:«لابد من هنوز پاک نشده ام.»

از آن روز به بعد بود که دیدم حالات روحی او تغییر کرده است و نمازها و دعاهای او رنگ و بویی دیگر دارند تا اینکه در عملیات بدر به شهدای گمنام پیوست و بعد از سالها استخوان و پلاکش شهر امیدیه را معطر کرد.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده