پنجشنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۹ ساعت ۱۸:۳۶
نوید شاهد- « جلوتر آمد و دستش را روی شانه ام گذاشت و با لحنی صمیمانه گفت: «اکبر حواست رو جمع کن پول و تنهایی و خرید، وسوسه ات نکنه! تا بوده، بازار محیط خیلی سالمی نبوده. مواظب باش فریبت نده. پولی که دستته پیش تو امانته. سروکارت با پوله پس خیلی مراقب باش. البته من تو رو میشناسم و میدونم پسر خوبی هستی اما اینها را از باب تذکر میگم.»در ادامه خاطره ای از همکار شهید «عظیم محمدي زاده» را بخوانید.

به گزارش نوید شاهد خوزستان، عظیم محمدي زاده، يكم تير1332، در شهرستان دزفول به دنيا آمد. پدرش ابراهيم، كفش فروش بود و مادرش پروين نام داشت. تا پايان دوره متوسطه در رشته تجربي درس خواند و ديپلم گرفت. كارگر شركت بود. از سوي بسيج در جبهه حضور يافت. ششم اسفند 1365، در شلمچه بر اثر اصابت تركش به شكم، شهيد شد. مزار او در شهيدآباد زادگاهش قرار دارد. برادرش منصور نيز به شهادت رسيده است.

متن خاطره:

از لندکروز که پیاده شدم آقاي محمدي زاده را دیدم. باز هم مثل همیشه از دیدنش خوشحال شدم. به طرفم آمد و حال و احوالی کردیم. پرسید:«اکبر مسئولیت جدیدت تو شرکت چیه؟ چی کار می کنی؟»

گفتم:«مسئول تدارکات تعاونی مصرف شدم.»

 پرسید: «یعنی خرید می کنی؟»

گفتم: «همه کار می کنم. از امور مالی گرفته تا خرید و حساب و کتاب و... »

 جلوتر آمد و دستش را روی شانه ام گذاشت و با لحنی صمیمانه گفت: «اکبر حواست رو جمع کن پول و تنهایی و خرید، وسوسه ات نکنه! تا بوده، بازار محیط خیلی سالمی نبوده. مواظب باش فریبت نده. پولی که دستته پیش تو امانته. سروکارت با پوله پس خیلی مراقب باش. البته من تو رو میشناسم و میدونم پسر خوبی هستی اما اینها را از باب تذکر میگم.»

هر کدام از این جملات که از دهانش خارج میشد، نمیدانم چه داشت که در عین سادگی در عمق وجودم می نشست. صحبتهایش که تمام شد خندیدم وگفتم:«خیالت راحت آقای محمدی. حواسم کاملا هست!»

 بعد رفتیم اداره، چرخی زدیم و با دوستانش سلام و علیکی کرد. از او جدا شدم. بعدها فهمیدم این آخرین ملاقات ما بود. همیشه حسرت میخوردم که چرا آن روز بیشتر همراهش نماندم و چرا نفهمیدم که حالتش شبیه کسی است که دارد آسمانی می شود.

راوی: علي اكبر ميرداوودي- همكار

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده