خاطره/آخرین دیدار
به گزارش نوید
شاهد خوزستان، شهید سید عباس پاپی در دوم خرداد 1348 ، در شهرستان خرم آباد ديده به
جهان گشود. پدرش رضا، كارگر بود و مادرش حنيفه نام داشت. تا پايان دوره راهنمايي درس
خواند. به عنوان بسيجي در جبهه حضور يافت. بيست و هشتم ارديبهشت 1366، در شلمچه بر
اثر اصابت تركش به سر، شهيد شد. مزارش در بهشت زهراي شهرستان انديمشك واقع است.
متن خاطره:
عباس بچه ارام
و دلسوزی بود. درس می خواند و همزمان با تحصیل کار می کرد. وی خیلی کارها را از
قبیل فروش بادام، آبمیوه، نگهداری از گوسفندها و....را تجربه کرد. هر وقت هم پدرش
که کشاورزی بود، برای برداشت گندم ها می رفت همراهش بود.
در چهارم آذر
1365 هواپیماهای عراق شهر را بمباران کردند اطرافیان در جستجوی پناهگاه بودند اما
عباس با آرامش می گفت: «اگر قراره شهید بشم همون بهتر که تو خونه خودم باشم.»
پس از گذشت
مدتی از بمباران روزی آمد و در کنارم نشست و گفت: «من در دنیا بیشتر از هر کس دیگری
مادرم و دوست دارم»
من هم خندیدم
و گفتم: «من هم تو را دوست دارم عزیزم»
و او در ادامه
گفت: «اما مادر علاوه بر تو عاشق جبهه هم هستم و نمی توانم نروم»
و با لوس بازی
به من گفت: «نمی خواهی که امام را ناراحت کنی؟!»
یهو به دلشوره
افتادم و گفتم:«قربون امام برم ،اما مادر می ترسم بروی»
و او با شلوغ کاری های کودکانه اش گفت:«مادر می
خواهم ساکم را ببندم تو هم مادر خوبی هستی و رضایت می دهی»
مثل برق رفت و
شروع به بستن ساکش کرد. منهم دیگر نتوانستم مخالفت کنم فردا صبح که برای اعزام می
خواست برود من هم همراش شدم در راه چون سنش کم بود خیلی ناراحت بودم و با بغض و
التماس از او خواستم نرود.
اما عباس مرا غرق در بوسه کرد و گفت:«مادر نمی
توانم بمانم باید بروم و رفت ،بعد از مدتی برگشت و من خوشحال،
بعد از دو سه
روزی یک صبح که مشغول کار بودم دخترم آمد و گفت:«مامان عباس ساکش را بسته»
من سریع خودم را به او رساندم دیدم ساکش را آماده کرده و پوتین نو هم خریده هر کاری کردم نمی توانستم مانع رفتنش شوم رفت اما با هرقدم او گویی توان راه رفتن را از دست می دادم حالم آنقدر بد بود که نتوانستم مثل قبل برای بدرقه اش بروم شاید در آن لحظات به من الهام شده بود که این آخرین دیدار من با اوست.