پنجشنبه, ۲۹ آبان ۱۳۹۹ ساعت ۱۳:۱۰
نوید شاهد- همرزم شهید "مجید بقائی" خاطره ای را از ایشان نقل می کند که بیانگر احساس مسئولیت این شهید گرانقدر در روزهای سخت جبهه است. نوید شاهد خوزستان شما را به مطالعه بخشی از خاطرات دعوت می‌کند.

به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید مجید بقائی هفتم فروردين 1337 ، در شهرستان بهبهان به دنيا آمد. پدرش حمدالله، فروشنده بود و مادرش معصومه خانم نام داشت. دانشجوي سال سوم دوره دكترا در رشته پزشكي بود. به عنوان پاسدار در جبهه حضور يافت. نهم بهمن 1361 ، با سمت فرمانده قرارگاه كربلا در فكه بر اثر اصابت تركش خمپاره به پاها، شهيد شد. پ كير او را در زادگاهش به خاك سپردند.

متن خاطره:

دو سرهنگ شیک پوش و قبراق بر آستانه دفتر فرماندهی بچه های بسیج ظاهر می شوند و سراغ مجید بقائی را می گیرند. بسیجی ای جوان از دفتر بیرون می آید و می گوید:«لطفا اندکی صبر کنید تا صدایش کنم.»

بسیجی خیلی سریع خود را به ایشان  می رساند و می گوید:«آقا مجید دو نفر از برادران ارتشی با شما کار دارند.»

جواب داد:«آنها را به داخل دفتر راهنمائی کن، من الان می آیم.»

بسیجی بر می گردد و به آنها می گوید:«آقا مجید گفت بفرمائید تو من  الان می آیم.»

آنها گفتند:«لطفا بگوئید کجاست ما خدمتش می رویم.»

بسیجی گفت:«نه شما تشریف داشته باشید او الان ظرفها را می شوید و می آید.»

هر دو سرهنگ با هم متعجبانه پرسیدند:«ظرف ها را می شوید؟!»

- خب آره.

- آقا اشتباه نکنید؛ ما آقای مجید بقائی فرمانده سپاه شوش و فرمانده خط جبهه شوش را کار داریم.

- بله می دانم شما با آقای دکتر مجید بقائی فرمانده تمام این محور کار دارید.

- باهم تکرار می کنند؟ دکتر !؟ عجب او هم دکتر است .

- هنوز هم بگم او خطاط و نقاش خوبی هم هست و در حالی که به دیوار اشاره می کند نمونه ای از هنر خطاطی مجید را که روی کاغذی به دیوار نقش بسته است ، نشان می دهد.

- یعنی توی تمام این منطقه کسی نیست که ظرف هایش را بشوید؟

- نه اشتباه نکنید او هم ظرف های خود و هم ظرف های همه بچه ها را می شوید چون نوبت شهرداری اوست.

- شهرداری . . .!؟

- یکی از دو سرهنگ به کاغذی که روی دیوار چسبیده است نگاه می کند و شعر خطاطی شده توسط مجید را زمزمه می کند :

 

بیا بیا که سوختم ز هجر روی تو

بهشت را فروختم به نیمی از نگاه تو

 

بعد از چند دقیقه دکتر مجید در حالی که آستین هایش را بالا زده بودو دست هایش را با چفیه ای خشک می کند بشاش و سرحال سر می رسد و با آنها احوالپرسی می کند و یکی از آنها را تنگ در آغوش می کشد و می گوید:«جناب سرهنگ ، چه عجب ؛ یادی از ما کردی؟»

سرهنگ عجولانه می پرسد:«تو داشتی ظرف های نیروهایت را می شستی؟»

دکتر مجید با خونسردی می گوید : هر نفر بعد از چندین روز نوبت شهرداری دارد و باید ظرف ها را بشوید  و جارو کند و اسباب و اثاثیه را جابجا کند.

- آقای بقائی در این صورت نیروها به فرمانت هستند؟

- چرا که نه ، آنها برای من نمی جنگند برای اعتقادشان از من اطاعت می کنند.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده