خاطره/ آگاهی شهید
چند روز قبل از عملیات والفجر ۸ دستور آمد همه چیز را به تعاون تحویل بدهیم.در همین حین مهدی دستم را گرفت و پشت به یک دیوار کاهگلی نشست و خیره به چشم هایم نگاه کرد. شهید محمد تقی قویدل، که روحانی محقق و بذله گویی بود، از کنار ما می گذشت. با دیدن ما گفت:« خوب سیاحت کن. فردا را چه دیدی»
من بی اختیار به مهدی گفتم:«اگر کسی رفتنی باشد، فکر کنم حق من است»
مهدی گفت:« طاقت داری چیزی بگویم؟»
با دلخوری گفتم:« اگر نگویی، دیگر پیش من نیا، طاقت شنیدن هر خبری را دارم»
دنیا روی سرم خراب شد وقتی که آن شمشاد راست قامت گفت:«میخواهم بگویم که من در این عملیات به خواست خداوند شهید میشوم»
در حالی که می خواستم دل خودم را راضی کنم گفتم:« فکر کردی! این تب
عملیات است. تو کجا و شهادت کجا!»
او دیگر چیزی نگفت و بر خواست
و مرا با افکار مشوش خودم تنها گذاشت.........
احساس کردم آن روز، مهدی حسین زاده حقیقتی را به من گفت که از درک آن عاجز بوده ام. آری اینچنین شد و مهدی در همان عملیات شهید شد.
منبع : برگرفته از کتاب آبراه هجرت ص ۴۶