سه‌شنبه, ۱۷ تير ۱۳۹۹ ساعت ۱۸:۲۵
نوید شاهد - پدر شهید "بهمن اكبرزاده دشت بزرگ " خاطره‌ای از پدر شهیدش نقل می‌کند که توصیف روزهای عملیات والفجر هشت می‌باشد. نوید شاهد خوزستان شما را به مطالعه بخشی از خاطرات دعوت می‌کند.

به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید بهمن  اكبرزاده دشت بزرگ ششم بهمن1349 ، در شهرستان اهواز چشم به جهان گشود. پدرش اكبر، نگهبان شركت نفت بود و مادرش صالحه نام داشت. تا دوم راهنمايي درس خواند. به عنوان بسيجي در جبهه حضور يافت. چهارم تير 1367 ، در جزيره مجنون عراق به شهادت رسيد و پیکرش مدتها در منطقه جا ماند. بهمن جوانی مومن و با اخلاق بود. او اوقات فراغت خود را در مسجد می گذراند، برای کمک به خانواده به کار مشغول بود ولی همیشه نماز خود را به جماعت و سر وقت می خواند، تاکید می کرد که نباید نماز از وقت بگذرد... علاقه زیادی به تلاوت قرآن مجید داشت. سال 1379 پس از تفحص، در گلزار شهداي زادگاهش به خاك سپرده شد. برادرش محمد نيز به شهادت رسيده  است.

متن خاطره:

وقتی در مسجد بود سعی در یادگیری و فهم آیات قرآن می نمود .وی بسیار مطالعه می کرد و عضو کتابخانه مسجد بود هر کتابی که می آمد را می خواند و علاقه عجیبی به فهمیدن و خواندن داشت . هیچ وقت نماز شب را ترک نمی کرد .خوب آن روزها را بخاطر دارم هر چه تلاش کردم که به درسش ادامه دهد قبول نکرد مرتب می گفت:«می خواهم مثل شما باشم و کار کنم .»

هیچ گله و شکایتی نداشت و بسیار به من و مادرش احترام می گذاشت .روزگار خوبی بود همراه من بود و سنگ صبور مادر.در دوران انقلاب او فقط هشت سال داشت ولی بسیار آگاه بود و چون تربیت شده مکتب علمای مسجد بود بسیار خوب به مسائل روز مسلط بود .از حکومت و رژیم بسیار بیزار بود وچون کوچک بود کسی به او شک نمی کرد و نقش بسیار تاثیر گذاری داشت روزها اعلامیه ها را در کیف مدرسه اش حمل می کرد و روی دیوارها شعار می نوشت با دوستانش برای روزهای بعد برنامه ریزی می کردند و در راهپیمایی ها و شعار علیه رژیم بسیار حضور فعالی داشت .

نصیحت های من هم در او هیچ اثری نداشت ترسم فقط این بود که مبادا او را بگیرند و یا خدایی نکرده جانش را از دست بدهد .البته دروغ نمی گویم خوشحال بودم که فهم و درک این را دارد و از غم و درد مردم رنج می برد ولی برایم سخت بود که تشویقش کنم .از دور تماشایش می کردم و لذت می بردم آن چنان با هیجان برای انقلاب و پیروزی امام خمینی تلاش می کرد که من هم ذوق می کردم عکس امام خمینی را در کیف جیبی اش گذاشته بود .یک عکس بزرگ از تمثال امام خمینی را هم در اتاق خودش زده بود

پس از پیروزی انقلاب برای خدمت در مسجد عضو بسیج بود. بسیار به خدمت کردن به نظام جمهوری اسلامی علاقمند بود. همه خانواده با او مخالف کردند  ولی بهمن بعد از شهادت محمد برادرش آرام و قرار نداشت .به او گفتم:« بابا جان با این سن کمی که تو داری به جبهه نرو. تو نمی توانی آنجا کاری انجام دهی بیشتر دست و پاگیر می شوی»

ولی بهمن با شجاعت تمام در جواب به صحبت هایم می گفت:«پدر جان بعدا خواهی فهمید که من در جبهه چه کارهایی انجام خواهم داد.»

بهمن به جبهه رفت و مدتی گذشت که ایشان را ندیده بودیم. هم من و هم  مادرش خیلی دلمان برایش پر می کشید. دلم برای صدای  خندهایش تنگ شده بود. عجیب دلشوره داشیم لذا تصمیم گرفتم برای دیدن او به جبهه بروم به مادرش گفتم و ایشان نیز استقبال کرد و من به تنهایی راهی شدم وقتی رسیدم از دوستانش پرسیدم:« بهمن کجاست؟»

 ولی متاسفانه همه گفتند:« که او به ماموریت رفته است و او در حال حاضر اینجا نیست او را نمی توانید ببینید .»

دوستانش که حال و روزم را دیدند گفتند:«پدر جان بیا کمی استراحت کن»

و از من پذیرایی کردند چقدر خوب و دوست داشتنی بودند .هنوز مدتی نگذشته بود که یکی از دوستانش کنارم آمد و گفت:« پدر جان بهمن دارد می آید»

 گفتم:« پس چرا من نمی بینم»

 با دست به تانکی اشاره کرد و گفت:« آن تانک را می بینی بهمن راننده تانک است»

 و من با تعجب گفتم:«مگر بهمن می تواند با آن سن کم سوار تانک شود .و تانک را هدایت کند .»

همه دوستانش گفتند:«پدر جان کجا را دیدی بهمن مدت شش ماه است که راننده این تانک است و در کار بسیار خبره و حرفه ای است»

آنجا بود که یاد حرف بهمن افتادم که می گفت:« صبر کن ببین که من در جبهه چه کارهایی می توانم انجام دهم»

 و من به او گفته بودم تو در آنجا دست و پاگیر می شوی .با دیدنش اشک شوق بر چهره ام روان شد و به سویش می دویدم عجیب شوق دیدارش را داشتم با خودم تکرار کردم کاش مادرش هم می توانست او را ببیند و به او افتخار کند.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده