خاطره/ سفر آخر
به گزارش نوید شاهد
خوزستان، سردار شهید علی نوری ممبینی یکم مهر
1337 ،در روستاي ميداود از توابع شهرستان باغملك به دنيا آمد. پدرش خداداد،
كشاورزی ميكرد و مادرش قدبانو نام داشت. تا پايان دوره متوسطه در رشته اقتصاد درس
خواند و ديپلم گرفت. او نيز كشاورز بود.
ازدواج كرد و صاحب يك پسر وچهار دختر شد. به عنوان پاسداردرجبهه حضور يافت و در
فاو عراق دچار مصدوميت شيميايي شد و هجدهم خرداد 1373 در بيمارستان ساسان تهران بر
اثر عوارض ناشي از آن به شهادت رسيد. مزار او در گلزار شهداي زادگاهش واقع شده است
متن خاطره:
بعد از ظهر یک روز
بهاری پنجره ها را باز کردم و منتظر حاج علی بودم که به خانه بیاید نسیم بهاری
پرده های پنجره را نوازش می کرد و بوی عطر گلهای نرگس باغچه تمام خانه را عطرآگین
کرده بود سال ۱۳۷۲ ما به خاطر کار ایشان در بهبهان زندگی می کردیم صدای زنگ تلفن
درآمد گوشی را که جواب دادم حرفهای ایشان گویای مسافرتی بود که بدون هماهنگی با
من خودش برنامه ریزی کرده بود برایم تعجب برانگیز بود حاج علی برای هر کاری با من
مشورت میکرد
وسایل سفر را آماده
کردم وقتی شب به خانه آمد در جواب
سوال من که گفتم:« چرا اینقدر عجله ای؟ »
گفت:« به خاطر بچه ها
تصمیم گرفتم فردای آن روز راهی سفر شدیم»
حاج علی تمام طول مسیر می گفت و می خندید انگار
از دردهای تنش هیچ خبری نبود بود و مدام به من می گفت:« می خواهم به بچه ها خوش
بگذرد»
در مسیر برگشت
بودیم که در جاده ای سرسبز ماشین را کنار زد و گفت:«باهم قدم بزنیم»
چشم هایش را نگاه
کردم پر از حرف بود و درد و دل گفتم:« باشه قدم بزنیم»
از ماشین که پیاده
شدیم بچهها دویدند لابه لای درخت ها و چمن ها صدای پرندگان با هر قدمی که برمی
داشتیم برایم آهنگین تر و عاشقانه تر می
شد با صدای حاج علی به خودم آمدم که گفت :«کجا سیر می کنی خانم حواست به من هست»
گفتم :«بگو حواسم هست»
روبروی من ایستاد و
گفت:«این آخرین سفری است که من و شما با هم هستیم تمام تلاشم را کردم تا خوشحال
باشید بعد از این باید به تنهایی بچه ها را سفر ببری»
من مات و مبهوت
تماشایش میکردم ادامه داد:«امیدوارم برایت همسر خوبی بوده باشم از اینکه تمام لحظه
های سخت زندگی را کنارم بودی و از اینکه زندگی من با شما رقم خورد خوشحالم و تشکر
کنم»
نمیدانم چرا حاج
علی وداع می کرد گفتم:« این چه حرفهایی است که به من میزنی باز هم سفر می رویم»
اما حاج علی درست
می گفت، انگار که به او الهام شده بود نمیدانم! شاید خواب دیده بود و به من نگفت.
بعد از اینکه از سفر بازگشتیم هفته دفاع مقدس
شروع شد و حاج علی درگیر کار شد یک روز در حین کار حالش بد شد و او را به
بیمارستان بردند دکتر گفت:«حالش وخیم است
باید به اهواز منتقل شود»
علائم شیمیایی در
بدن ایشان بسیار پیشرفت کرده بود مدتی در بیمارستان شفای اهواز بود و بعد از آن به
بیمارستان ساسان تهران منتقل شد در همان سال اسفند ۱۳۷۲ برای ادامه درمان به آلمان
رفت همیشه به من می گفت:« می دانم علائم شیمیایی من آنقدر پیشرفت کرده اند که درمان
نمیشوند ولی اگر سفر به آلمان را پذیرفتم
فقط و فقط به این خاطر است که فردا روز کسی به نظام جمهوری اسلامی خورده
نگیرد که به رزمندگانش بی اهمیت بوده است»
بعد از مدتی از آلمان به تهران بازگشت و دوباره در بیمارستان ساسان تهران بستری شد و من تمام تلاشم را کردم تا در کنار همه درد کشیدن هایش کنارش باشم تا چند روز قبل از شهادت در کنارش بودم اما روزهای آخر دیدن آن صحنه های دردناک برایم بسیار سخت شد و دیگر نتوانستم تحمل کنم و سرانجام در ۱۸ خرداد ۱۳۷۳ درد های حاجی التیام پیدا کرد و به سوی معبود خودش شتافت و به آرزوی دیرینه اش که شهادت بود رسید و به درستی ایشان می دانست که آن سفر آخرین سفر ما خواهد بود.