خاطره/ فرار به بالای درخت
به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید سید حسن ایوبزاده پنجم دي 1320 در شهرستان شوشتر به دنيا آمد. پدرش سيدتقي (فوت 1350) و مادرش
حليمه (فوت 1345) نام داشت تا اول راهنمايي درس خواند. كارگر شركت بود. سال 1349
ازدواج كرد و صاحب سه پسر و سه دختر شد دوازدهم مهر 1365، در بمباران هوايي
زادگاهش بر اثر اصابت تركش به سينه، شهيد شد. مزار او در گلزار شهداي همان شهرستان
واقع است.
متن
خاطره:
سید
حسن در کشت و صنعت کارون کار می کرد. هر روز ساعت۳بعداز ظهر به خانه می آمد اما
آنروز ساعت از سه گذشت و نیامد. سفره غذا
را پهن کردم و منتظرش بودم اما خبری از
او نبود. دلشوره تمام وجودم را گرفته
بود. زمان انقلاب بود و او نیز مشغول
فعالیتهای ضد رژیم شاهنشاهی، و
من نگران از اتفاقات ناگواری که ممکن بود بیفتد.
هوا
تاریک شده بود و من تسبیح در دست، صلوات می فرستادم. نگاهم به شیشه های شبنم گرفته از
سرما بود که صدای در آمد، به حیاط دویدم، حسن بود. بسیار خسته و خاک آلود با نگرانی
گفتم: «کجا بودی؟»
و او
جواب داد: «بالای درخت»
از
این شوخی او بسیار عصبانی شدم. صدایم را بلند کردم و گفتم: «حسن من داشتم از نگرانی
میمردم، بعد تو با من شوخی میکنی، فکر میکردم تو را گرفتن.»
و او
درحالیکه دست و صورتش را میشست، نگاهی به من کرد و گفت: «شوخی نمی کنم. اگر بالای
درخت نمی رفتم الان دست ساواکیها بودم.»
از
حرفهایش گیج شده بودم کنارش نشستم و آرام گفتم: «توروخدا حقیقت را بگو چی شده؟ چه
اتفاقی برای تو افتاده؟»
و او
با خونسردی نگاهم کرد و گفت: «درحال شعارنویسی و فعالیت بودم که ساواکیها
ریختند توی خیابان و ما شروع به شعار دادن کردیم. گاز اشکآور انداختند و دو نفر از
آنان به طرفم آمدند و من فرار کردم. در راه چشمم به درختی افتاد و از آن بالا رفتم.
در میان شاخ و برگهایش پنهان شدم. آنان
چندین بار از زیر درخت رفتند و آمدند و وقتی از پیدا کردنم، ناامید شدند آن محل را
ترک کردند. من گذاشتم تا هوا کاملا تاریک شود از درخت پایین آمدم و الان هم سالم
در کنار شما هستم.»