خاطره/آخرین نفر گروه
به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید مهدی نظری یکم فروردین 1364 در شهرستان در اندیمشک
به دنیا آمد.پدرش مرتضی و کشاورز بود. مادرش قزی خانم و خانه دار است. تحصیلاتش را
تا کاردانی تربیت بدنی دانشگاه آزاد واحد سما دزفول ادامه داد و بعد به استخدام سپاه
پاسداران در قسمت اطلاعات عملیات گردان عمار لشکر 7 ولی عصر اهوازدر آمد. در سال
1385 ازدواج کرد و حاصل این ازدواج دو فرزند است. سرانجام بیستم خرداد 1395 در مناطق عملیاتی ویژه در جنوب حلب به درجه رفیع شهادت نائل گردید و جسد مطهرش در سوریه بجا ماند
و یادمان ایشان درگلزار شهدای اندیمشک میباشد
متن خاطره:
یادش به خیر با مهدی سال ها پیش بچه محل بودیم و در یک منطقه زندگی می کردیم.
بین بچه ها اسم او شرور2 بود.
روزی که اعزام می شدیم چون شناسنامه دار بود یواشکی با یک اسم دیگر آمده بود.
تو 72 تن دیدمش: از بچه ها دورتر ایستاده بود.
از دور دیدم چهره برایم آشناست. جلو رفتم و دیدم مهدی ست.
سلام و روبوسی کردیم و گفتم: مهدی
توهم می خوای باما بیای؟
گفت: اره مگه من نمی تونم!
گفتم: چرا داداش اگه بفهمند شناسنامه داری اخراجت می کنند.
جلو آمد و گفت: جان داداش هیچی نگو!
گفت: منم می خوام باشما بیام.
خلاصه من را راضی کرد به کسی چیزی نگویم.
رفتیم آموزشی و آموزشی را که تمام کردیم وارد سوریه شدیم.
سید احمد در پادگان از ما جدا شد و من
به همراه حسین فیاض، مهدی نظری و سید اسحاق در ارگان شناسایی مشغول فعالیت شدیم
چندین و چندتا عملیات رفتیم. مهدی و حسین باهم شده بودند دوتا دیوانه جنگ و
درگیری! هروقت این دوتا باهم می شدند دیگر کسی جلو دارشان نبود!
مهدی نفر چهارم گروه، شخصی شر و شوخ بود، ولی دلی به صافی دریا داشت!
او همچون برادر بزرگم بود، ولی به من همیشه احترام می گذاشت
علاقه شدیدی به بی بی زینب داشت: روزی که در ملیحه زخمی شده بود از ناحیه پا ، وقتی به عقب می بردمش از
دستش ناراحت بودم که چرا بی احتیاطی کردی!.
او فقط گفت: داداش منو ببخش حسین فیاض تنها مونده.
وقتی به نقطه امن رساندمش گریه می کرد.
گفت منو ول کن برو پیش حسین.
گفت: داداش برو! داداش کوچیکه زمین گیر شده برو! منو ولم کن!
خدایا چه روز سختی بود آن روز: از
گروه پنج نفره ما سیداحمد در عملیات قبلی شهید شده بود، در این عملیات حسین فیاض
شهید شد، مهدی زخمی شد، سید اسحاق که رفته بود پیکر حسین را به عقب بیاورد ترکش
سطحی به سینه اش خورد و او هم زخمی شد.
درآن عملیات فداکاری را از مهدی آموختم: همیشه به فکر دیگران بود و از زورگویی
متنفر بود..
روزی که به مرخصی آمدم به گمانم مهدی و پیکر حسین را با هم به ایران آوردند:
من در منطقه بودم و نتوانستم در تشییع حسین فیاض شرکت کنم
وقتی به قم رسیدم به حضور مهدی رفتم. خداروشکر او بهتر شده بود وباهم رفتیم سر
مزار حسین..
مهدی در آن روزها خیلی ناراحت بود و می گفت مقصر من بودم ک حسین را تنها
گذاشتم!
می گفت: ای کاش من جای حسین بودم.
سرخاک گریه می کرد و می گفت: خدایا
مرا ببخش!
می گفت: خدایا جانم را بگیر، می خوام بروم. پیش برادرم.
چند وقتی در مرخصی بودیم و تا باهم اعزام شدیم.
او این بار در تخریب مشغول شده بود
ومن در شناسایی بودم.
آن دوره تمام شد: خیلی تنها شده بودم
از گروه پنج نفره ما فقط مهدی مانده بود...
وقتی در مرخصی بودم شنیدم کوچک ترین عضو گروه، سیداسحاق هم شهید شد..
دیوانه و حیران بودم و به مهدی گفتم: بیا باهم اعزام شویم و در یک جا باهم
خدمت کنیم.
گفت: داداش بیا یه چند وقت از هم دور
باشیم.
مهدی اعزام شد.
من که خیلی احساس تنهایی می کردم، یک
ماه بعد از اعزام مهدی رفتم منطقه، که شنیدم مهدی هم شهید شد!.
خدایا مرا ببخش که در کنار سیداسحاق و
سید احمد و مهدی نیستم!.
بعد از شهادت سیداحمد و حسین فیاض، مهدی به من گفت: یه چند وقت ازهم جدا باشیم
چون ماپنج نفر خیلی وابسته هم بودیم ای کاش به حرف مهدی گوش نمی دادم و با مهدی
اعزام می شدم!
آخرین نفر گروه هم رفت و مرا تنها گذاشت ...
ولی قول می دهم که راهتان را ادامه دهم و تنهایتان نگذارم: به امید دیدار...
روحش شاد و یادش گرامی!