شب خواستگاری
به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید سید علی هاشمی دهم
دی 1340 در اهواز در محله عامری در خانواده
ای عرب تبار به دنیا آمد.پدر وی اهل روستای مویلحه هواشم از توابع شهرستان باوی بود.دوران
کودکی و نوجوانی اش را در محله حصیرآباد شهر اهواز گذراند. در سال 1357 فرمانده سپاه
حمیدیه شد. علی هاشمی فرمانده سپاه ششم سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، در چهارم تیرماه
۱۳۶۷ به دنبال تهاجم سراسری ارتش عراق به جزیره مجنون پس از اطمینان از تخلیه افراد از این جزیره، اندکی
پس از جدا شدن از علیاصغر گرجیزاده، رئیس ستاد سپاه ششم، به هنگام ترک مقر فرماندهی،
هدف موشک هلیکوپترهای ارتش عراق قرار گرفت و به شهادت رسید. با توجه به مجروح شدن
و اسارت گرجیزاده توسط نیروهای ارتش عراق، تا مدتها تصور میشد که هاشمی نیز در عراق
اسیر شدهاست. تا اینکه سرانجام در نوزده اردیبهشت ۱۳۸۹ پیکر وی پس از ۲۲ سال، در نزدیکی
محل استقرار قرارگاه فرماندهی سپاه ششم کشف شد و در اهواز به خاک سپرده شد.
آنچه می خوانید
خاطراتی به نقل از خانواده شهید " سید
علی هاشمی " است که تقدیم حضورتان میگردد.
شب خواستگاری
شب خواستگاری مادرش به
من منزل ما تماس گرفت و گفت: «که ما فردا شب برای صحبت های آخر می آئیم.»
فردا شب که شد
ساعت 8 شب آمدند. حاج علی مثل شب قبل با لباس فرم سپاه از منطقه آمده بود. خانواده
اجازه دادند که ما در اتاقی بنشینیم و با هم صحبت کنیم.
بیشتر او صحبت می کرد و از شرایطش و اهدافش می
گفت. بخوبی بخاطر دارم که گفت: «هدف از ازدواج این است که سنت پیامبر و دستور اسلام
را اجرا کنم. در روش زندگی ما باید حضرت علی(ع) و حضرت فاطمه زهرا(س) را الگوی خودمان
قرار دهیم»
از من خواسته
بود به حرفهایش با دقت گوش کنم و بعد تصمیم بگیرم. می گفت:« شرایط
زندگی من این گونه است ممکن است یک روز در کنار شما باشم و شاید تا آخر عمر نباشم.»
چند بار این جمله را بین حرفهایش تکرار و تاکید کرد:« مرد انقلابم
و زندگیم دست خودم نیست»
در آخر کتابی
با نام « ازدواج در اسلام» را به من
داد تا مطالعه کنم و گفت:«اگر با این شرایط من راضی هستی بسم ا...»
به راستی که
او تمام حقایق خودش را برای من گفت و من
همان شب با خواندن کتاب جواب مثبتم را به خانواده ام اعلام کردم.
از اشکهای شما
کمرم شکست
بعد از مفقود شدن حاجی من رفتم توی اتاق همش گریه می
کردم تا سه چهار روز من فقط گریه می کردم و نمی توانستم دوری علی را باور کنم
من خیلی به علی وابسته بودم همش می گفتم:« خدایا کمکم
کن.» زندگی برای همسر و بچه هایم بسیار سخت شده بود.
یک شب بعد از نماز صبح او را در خواب دیدم.در اتاق
خوابیده بود بالای سرش رفتم بغلش کردم
نشست. همدیگر را می بوسیدیم و گریه می کردیم. قربون محاسنش
برم تمام ریش هایش از گریه خیس شده بود. گفتم:« حاجی بلند
شو»
گفت: «من نمی توانم بلند شوم»
گفتم:«چرا؟»
با ناراحتی گفت:«من کمرم شکسته»
گفتم:« برای
چی قربونت برم»
گفت: «من از اشک های توکمرم شکسته»
گفتم:« دیدی که فلانی چی میگه؟ میگه تو شهید شدی.»
گفت: « دیگه باید راضی باشی به رضای خدا»
وقتی از خواب پریدم صورتم از اشک خیس شده بود. خواب
را برای همسرم تعریف کردم. او به من گفت: «حاج علی عاشق شهادت بود.دیگه باید چه جوری
آرامت کنه؟ چه جوری باید باهات حرف بزنه که
قبول کنی؟ » از آن روز به بعد با آرامش بیشتری زندگی کردم.
راوی خواهر شهید