خاطره/ اجازه سفر
به گزارش
نوید شاهد خوزستان، شهید محمدحسین اثنی عشیری از شهدای انتفاضه فلسطین است. وی یكم آذر 1337، در شهرستان اهواز ديده به جهان گشود.
پدرش محمدعلي و مادرش روبخير نام داشت. تا پايان دوره ابتدايي درس خواند. به عنوان
پاسدار كميته انقلاب اسلامي خدمت می کرد. او دهم آذر 1359 در جنوب لبنان توسط نيروهاي اسرائيلي به شهادت رسيد.
مزار او درهمان كشور واقع است.
متن خاطره
محمد
حسین آمد و نشست کنارم، غروب بود، گمانم تابستان
هوا
انگار ابری بود، محمد حسین هم انگار دلش
گرفته بود
چون تا
نشت گفت: آجی؟
گفتم: چیه؟
گفت: بدجوری
دلم گرفته؟
پرسیدم:
از چی؟
اول رفت
توی فکر ، بعد شروع کرد به حرف زدن در باره ی انقلاب
چند
دقیقه ای حرف زد
او حرف
می زد و من گوش می کردم
و در این
فکر بودم که انقلاب ، اما دلش از چی گرفته؟
که دیدم
یکمرتبه گفت: تا حالا به مردم فلسطین فکر کردی؟
کمی گیج
شده بودم.
گفتم: چرا؟
چون او
داشت در باره ی انقلاب حرف می زد، در باره ی تلاشهای مردم، در باره ی ضرورت
ها، بعد یکمرتبه یک جایی که نمی دانم کجای حرف هایش بود
رفت سر
ماجرای مردم فلسطین
گفتم:
محمد جان مادر ما پیره، تازه ما پنج تا خواهر بدون تو...
و
نتوانستم حرفم را ادامه دهم
بغض در
گلویم نشست و اشک در چشم هایم حلقه زد.
دیدم
لبخند زد و گفت: آجی جون خب اگه. من نرم کی
باید بره
و دستم
را در دست گرفت و نوازش کرد و باز گفت: این از اون ضرورت های که نمی شه ازش گذشت.
درست
یادم نیست که چه گفت،
اما
همچین حرف هایی زد
با بغض
گفتم: آخه آجی جون، این همه جوون انقلابی، اون وقت تو...
و
نتوانستم حرفم را ادامه دهم و اشکم سرازیر شد
با
مهربانی و با سر انگشت دستانش اشک را از روی گونه های من پاک کرد و گفت: آجی منو و
گریه؟
و آرام و
نرم خندید
از آن
خنده های که حال و هوای آدم را عوض می کند، از آن هوایی که به تو می گوید، غم چی
را می خوری، دلدار باش، از آن خنده ها،
راستش
محمد حسین این جور بود.
این جور
بود که وقتی می خندید هزار جور شور و شادی را به دل من و مادر پیرمان و خواهران می
انداخت.
هزار جور
امید
و آرزوها
بود که در سر من در پرواز در می آورد و به این سو و آن سوی سرزمین رویا می رفت
برای
همین بی آن که بخواهم یا بدانم آرام شدم
بعد همان
طور که دست های مرا نوازش می کرد گفت؛ یکی هست اون بالاست
گفت:
اسمش خداست
گفتم:
پس...
گفت خوب
فهمیدی، خواهر خودمی
وگفت:
شما رو به خدا می سپارم.
گفتم:
مادر!
گفت: شما
پنج نفرید، ماهی یک نفر از او نگهداری کنید
یک مرتبه
احساس کردم ستون فقراتم درد گرفت و دلم
لرزید
در آن
لحظه و زمان نمی دانستم: چرا!
و چرا؟
و چرا؟
و چرا؟
او به
دیدار امام رفت و برگشت و آن قدر از فلسطین و رفتن گفت که ما تسلیم شدیم
و رفت، و
در ۲۳ سالگی شهید شد.
تازه بعد
از شهادتش بود که فهمیدم چرا آن روز ستون فقراتم درد گرفت و دلم لرزید...