خاطره/ اشکهای بیاختیار
به گزارش نوید شاهد خوزستان، شهید علیرضا پورسوزنی بیستم شهریور 1341در یکی از محله های قدیمی دزفول بدنیا آمد پدرش آقا محمود، کوزه می فروخت و مادرش زهرا خانم نام داشت. تا مقطع دیپلم درس خواند و به عنوان پاسدار سپاه به جبهه اعزام شد. سرانجام سوم خرداد 1361
در خرمشهر به شهادت رسید.
متن خاطره:
هیچ موقع به یاد ندارم که علیرضا شب بدون وضو به سنگر آمده باشد و هیچ کاری را بدون نام خدا شروع نمی کرد. آخرین باری که او را دیدم از دیدار خانوادهاش بازگشته بود، آنچنان با شوق در جبهه بود که نمی شد آن را ترسیم کرد. صورتش برق میزد و لبخند از لبهایش دور نمی شد به او گفتم: «علیرضا این چند روزی که به دیدار خانواده رفتهای، حسابی بهت ساخته است»
او با زیرکی نگاهم کرد و گفت: «خیلی...»
و ادامه داد: «دیگر از جبهه پایم را بیرون نمی گذارم تا .....و خندید»
آن چهره نورانی که به هنگام عزیمت با شوق دیدار الهی در هم آمیخته شده بود بر هر بینندهای مسلم می کرد که علیرضا را برای شهادت طلبیدهاند.
علیرضا پا به پای جنگ پیش میرفت و جبهه گویی فرزندی بود که نمیتوانست او را تنها بگذارد. در عملیات بیت المقدس یکی از دوستانش که با او بود میگفت: «نمی دانی، نمی دانی علیرضا چگونه میجنگد این پسر اصلا خستگی حالیش نمی شد .»
بعد از آزادسازی خرمشهر همه روبروی مسجد جامع ایستاده بودیم که علیرضا به طرفم آمد مرا در آغوش کشید و در گوشش گفتم: «خدا را شکر که سالمی » با چشمهای نافذش نگاهم کرد و سکوت کرد.
چند نفر دیگر از رزمندگان هم آمدند و شروع به صحبت کردند همه خوشحال بودند از آنان فاصله گرفتم تا با دیگر دوستان هم سلام و احوالپرسی کنم نمی دانم چه شد که در ذهنم این مسئله مطرح شد، فکر می کردم علیرضا شهید می شود ولی، و به خود گفتم خدا را شکر .
گروهی از بچه ها ایستاده بودند
به میانشان رفتم و صدای انفجار ،همه روی زمین خوابیدیم عراقیها دست بردار نبودند
با فریاد بچه ها بیاید به خودمان آمدیم، نگاه کردم خاک و دود بود و فریادی که از
شهادت گروهی خبر می دادند بر بالین آنان رفتیم علیرضا غرق در خون شده بود پاهایم
دیگر توان نداشت بر بالای سرش زانو زدم و صدایش در گوشم زمزمه می شد دیگر پایم را
از جبهه بیرون نمی گذارم و صدای خنده های امید بخشش، علیرضا خدا را شکر که سالمی و
سکوتش و حکایت ذهنم که فکر می کردم علیرضا شهید می شود و چهره پرخونش با صدای بلند صدایش زدم و اشکهایی که دیگر اختیارشان را نداشتم.
نویسنده: فرحناز خضوعی