آخرین وداع
به گزارش نوید شاهد
خوزستان، شهید علی
آبسته دهم مرداد 1339 در بخش دهدز از توابع شهرستان ايذه به دنیا آمد. پدرش جابر و مادرش گم گل نام داشت. در حد خواندن و نوشتن سواد آموخت. به عنوان سرباز ژاندارمري در جبهه حضور يافت. چهارم اسفند 1360 در گيلانغرب توسط نيروهاي عراقي بر اثر اصابت تركش خمپاره به شهادت رسيد. مزار وي در زادگاهش واقع است.
آنچه می خوانید خاطراتی به نقل از مادر
شهید " علی آبسته " است که تقدیم حضورتان می شود:
آخرین وداع
از در که می
آمد گویی جانم آرام می گرفت .در لحظاتی که در خانه نبود انگار وجودم را کسی با خود
می برد دست و دلم به کار نمی رفت فکر و خیال مرا هزار جا می برد .از پستوی خیال
هول ها و ترس ها به جسمم فشار می آورد ،او جایی نبود فقط مثل هر روز سرکار بود بخاطر
من و خانواده برای آرامش خودش همیشه می
گفت:« مادر اینگونه آرامش دارم ،من درس بخوانم و شما و پدر در زحمت باشید زجر می
کشم.»
پسرم مهربان و
خونگرم بود مهربانی او جنسی داشت که نمی توانم آن را بگویم فرزندان دیگرم هم بسیار
محبت می کردند ولی نه مثل علی ،وقتی روی او باردار بودم از خدا خواستم که پسر به
من بدهد ،سالم که بتوانم به خوبی او را تربیت کنم .همیشه با وضو بودم و دائم زیارت
نامه می خواندم و هدیه می کردم به فاطمه زهرا که فقط فرزندی سالم داشته باشم .روز
شهادت امیرالمومنین فرزندم متولد شد و چون بسیار متوسل به امیرالمومنین می شدم اسم
فرزندم را علی گذاشتم .
جلوی چشمانم
به ثمر می نشست و من همان علی کودک را می دیدم وقتی به سربازی رفت رضایت نداشتم به
او گفتم:« مادر من با سختی به تورسیده ام نرو حداقل حالا نرو ،من و پدرت و خانواده
بیشتر از هر وقتی به تو و وجود تو نیاز داریم »
به دستانم
بوسه زد و گفت:«مادر جبهه بر من واجب است و این فتوای رهبرم امام خمینی است می
دانی که چقدر دوستش دارم و دوست دارم در راه این جهاد جانم را فدای این بت شکن
تاریخ و ارزشهای انقلاب بدهم ...»
داشت خارج می
شد که لحظه ای تامل کرد و برگشت و با چشمانی پر از آب و اشک نگاه کرد و گفت:« جان
فاطمه زهرا حلالم کن بگذار بروم و در جبهه ها آرام بگیرم .میدانی که چقدر دوست
دارم به شهادت برسم عشق و علاقه و وابستگی به شما مانع از این امر مهم در زندگی من
می شود ..»
آن لحظه انگار
دنیا برایم تمام می شد مگر می شد که اجازه دهم برود من تنها به این امید که می رود
و دوباره دیدارش را کمی دورتر می بینم دلخوشم چگونه پس از او زندگی کنم. سکوت کردم
کنارم زانو زد و گفت:« میدانی که رضایت تو برایم از همه چیز حتی از جانم واجب تر
است اگر هر بار می آیم فقط بخاطر دیدار شما و اینکه آرام بگیرید ولی مادر میدانی
که آرزویم چیست تمام دوستانم به شهادت رسیده اند تنها من مانده ام نگذار آرزو به دل
بمانم از تو خواهش می کنم التماست می کنم اجازه بده بروم من مال این دنیا نیستم من
برای این دنیا ساخته نشده ام بخدا قسم اگر اجازه ندهی روز قیامت جلوی بی بی فاطمه زهرا
جلویت را می گیرم و می گویم ایشان اجازه نداد من به شما خدمت کنم.»
آن جمله برای
شکستن من کافی بود گفتم:« تمام زندگی من فدای اهل بیت ،تو و تمام برادرانت فدای
فاطمه زهرا .راضی هستم به رضای خدا، دستم را بوسید ...»اینچنین شتاب برای
رسیدن به عشق ،شاید من چون او عاشق نبودم من عاشق بنده شدم و او عاشق خدای یکتا
چقدر زیبا خدا او را خرید .انگار همین دیروز بود یادش بخیر تمام صحنه هایش را بیاد
دارم با لباس سربازی با محاسنی که هنوز رشد نکرده بود مگر چند سال داشت چقدر بزرگ
شده بود که اینگونه خدا او را خرید ....چطور شد که من اجازه دادم ....