خاطره ای از مسئولیت پذیری محمدرضای نوجوان
به گزارش نوید
شاهد خوزستان، شهید " سید محمدرضا موسوی" دوم خرداد 1337 ،درشهرستان هفتكل چشم به جهان گشود. پدرش سيد عليرضا ومادرش آساره نام داشت. تاپايان دوره ابتدايي درس خواند. به عنوان بسيجي در جبهه حضور يافت. چهارم بهمن 1365 ،درشلمچه بر اثر اصابت تركش خمپاره به سر، شهيد
شد. پيكر ويرادر زادگاهش به خاك سپردند
آنچه می خوانید خاطراتی به نقل
از همرزم
شهید " سید محمدرضا موسوی "
استکه تقدیم
حضورتان می شود:
فصل زمستان
بود خانه در سکوت فرو رفته بود وضع زندگی
در همه خانه ها بسیار سخت می گذشت هوا سرد بود و پدر به سرماخوردگی مبتلا شده بود
و دکتر گفته بود که باید استراحت کند آن روز محمدرضا برای پدر خیلی ناراحت بود و در
حالی که چشمانش پر از اشک بود صورت پدرم را نوازش می کرد و می گفت:« بابا تو خوب
میشی من خودم مواظبت هستم»
،دکتر در حالی که از اتاق خارج میشد گفت:« باید
استراحت کند و داروهایش را به موقع مصرف کند»
یهو محمدرضا
از جا پرید و گفت:«نسخه اش را بدید به من تا داروهایش را بخرم»
نسخه را از دست دکتر گرفت به سمت خیابان دوید،
سریع خود را به داروخانه رساند. دکار داروخانه نگاهی به نسخه کرد و گفت:«پسرم پول همراه خودت آورده ای »
تازه آن موقع
بود که بیاد آورد که پولی ندارد و گفت:« الان می رم و میارم فقط شما داروهای پدرم
را دارید دکتر گفته اگر اینها را بخوره خوب میشه»
دکتر داروخانه با لبخندی به او گفت:«به یاری خدا
و خوردن دارو خوب می شود»
سریع از داروخانه خارج شد و به سمت مغازه دوست
پدرش که بقالی در کنار مسجد محل داشت رفت از او کمک خواست ناخواسته به پهنای صورت
اشک می ریخت ، و گفت:«عمو ماشااله باید کار کنم پدرم مریض است باید پول داروهایش را تهیه کنم»
،عمو ماشااله او را در آغوش گرفت و اشکهایش را پاک کرد و گفت:«بیا پسرم این پول سریع برو داروها
را بخر و ببر خانه »
ولی محمدرضا
گفت:« نه کار می کنم و مزدم را می گیرم و با آن برای پدرم دارو می گیرم»
هر چه عمو ماشااله
اصرار کرد موفق نشد. بالاخره محمدرضا را به انبار مواد غذایی برد و او مشغول چیدن شیشه
ها و مرکبات و...شد.بعد هم همه مغازه را جارو کرد کرد. نزدیک ظهر بود که محمدرضا
کارش تمام شد. .بسیار خوشحال بود او مزد خود را گرفت و توانست داروهای پدر را
بخرد و با باقیمانده آن مقداری پرتقال و لیمو شیرین خرید که پس از مصرف دارو با
آبمیوه جسم پدر را تقویت کند ،وقتی به خانه آمد مادر و پدر با چشمانی پر از اشک او
را تماشا می کردند و از این همه احساس مسئولیت او به خود افتخار می کردند که چنین
فرزندی تربیت کرده اند .