محمد علی عرفانی در کتاب «روی جاده‌های رملی» روایت می‌کند: شاخه ی درخت را به سمت ساک‌ها گرفتم. نوک شاخه به بند یکی از ساک‌ها گیر کرد. شاخه را بالا گرفتم. ساک کمی از زمین فاصله گرفت و به یکی از شترها خورد. شتر ترسید. نعره کشید و دستم را گاز گرفت.

 

 

به گزارش نوید شاهد زنجان، کتاب روی جاده‌های رملی به تدوین و نگارش پریسا کرمی و با مشارکت بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان در 8 بخش و 3 فصل گردآوری شده است.

 

چاپ نخست این کتاب با موضوع جنگ ایران و عراق در سال 1392 روانه بازار می‌شود.

 

در برش 44 کتاب «روی جاده های رملی» می‌خوانیم؛

 

در میدان طالقانی بودیم. چند آپارتمان جدید اطراف میدان ساخته شده بود. توی آینه ی ماشین موهایم را صاف کردم. پیاده شدم و لباس‌هایم را مرتب کردم. حسین دست به سینه جلویم ایستاد.

- کجا آقا؟ ساک رو نمی‌خوای؟

سرم را تکان دادم و گفتم: بی‌خیال تا الان شترا خوردنش.

توی صورتم براق شد.

- بی‌خیال نمی‌شم، هدیه تولد بچّه‌هام تو اونه، باید بردارم.

هوا گرگ و میش بود. حسین قلاب گرفت و خودم را بالا کشیدم. راننده روی شترها چادر کشیده بود و ساکها دیده نمیشد. گوشه ی چادر را بالا کشیدم و خم شدم. شترها خوابیده بودند. ساک‌ها را گوشه ی سمت راست، زیر پای شترها دیدم. سرجایم چرخیدم.

- اون گوشه زیر پای شترا افتاده.

- دستت نمیرسه؟

سرم را تکان دادم. حسین گفت: صبر کن یه تیکه چوب پیدا کنم و بیارم.

یک شاخه ی بزرگ درخت را به سمتم گرفت. شاخه را از دستش گرفتم.

-  درخت رو از جا کندی!

بلند خندیدیم. راننده از داخل ماشین بیرون پرید و گفت: هیس! صبح جمعه مردم خوابن.

شاخه ی درخت را به سمت ساک ها گرفتم. نوک شاخه به بند یکی از ساک ها گیر کرد. شاخه را بالا گرفتم. ساک کمی از زمین فاصله گرفت و به یکی از شترها خورد. شتر ترسید. نعره کشید و دستم را گاز گرفت. همه ی شترها بیدار شدند و نعره کشیدند. مردم سرشان را از پنجره بیرون آوردند. یکی داد زد: آقا چیکارشون دارین؟

- آقا بد خواب شدیم.

- از خواب ما رو بیدار کردین؟

- چیکار میکنی؟ ولش کن حیوون رو... !

در میان اعتراض ها ساک ها را بیرون کشیدم. از راننده خداحافظی کردیم. با حسین کنار خیابان نشستم. بینی ام را گرفتم و ساک ها را گوشه ی خیابان انداختم. حسین خندید.

- کدوم ساک منه؟

چشمم را در اطراف چرخاندم تا آب پیدا کنم.

- اونی که بیشتر پاره شده و رفته تو شکم شترها، اونی هم که سالم مونده مال من. وقتی نصف شب ساک رو  پیش حیوونا انداختم، فکر کردن غذا براشون ریختم و ساک ها را جویدن.

حسین با تکه چوبی فضولات روی ساکها را پاک میکرد.

- به نظرت میذارن بریم خونه؟

از جوی آب کنار خیابان آب برداشتم و ساک ها را تمیز کردیم. حسین را بغل کردم، بوسیدم. از هم جدا شدیم. از داخل ساک ادکلنم را درآوردم و خودم و ساک را با ادکلن خوشبو کردم. بوی سرد ادکلن با بوی شترها قاطی شد. لباس هایم بوی بدی می داد.

به در خانه رسیدم و در زدم. مادرم در خانه راباز کرد. وقتی مرا پشت در دید، ساکت ایستاد. باورش نمی شد بی خبر آمده باشم. بغلم کرد و بوسید. داخل خانه رفتم. همسرم فاطمه سینی چای را جلويم گذاشت. امید توی رختخوابش جابه جا شد. فاطمه به امید لبخند زد.

- یه هفته ای میشه یاد گرفته بگه بابا.

صورت امید را نوازش کردم و گفتم: برای پسرم حسابی سوغاتی آوردم.

فاطمه اخم کرد.

- راستی این بوی چیه؟

بلوزم را بو کردم و گفتم: بوی ادکلنه، تو جبهه دادن تا خونه رفتی خوشبو بشیم.

فاطمه سرش را پایین انداخت.

- دستشون درد نکنه، ولی دیگه نمی‌خواد بزنی.

قهقهه زدم و ماجرای شترها را برایش تعریف کردم. امید از صدای خنده‌هایمان بیدار شد. با چشم‌های نیمه باز مرا دید. چشم هایش را مالید و به طرفم دوید. با صدای خواب آلود گفت: با... ب ... ا... .

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده