دوشنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۹ ساعت ۱۴:۱۲
نوید شاهد - پروانه عباسی فرد فرزند شهید"حسنعلي عباسي فرد" در خاطره‌ای می گوید: «آن شب با یک جمله از رویاهایم بیرون آمدم صدای پدرم بود که آرام به مادرم گفت: فردا عازم جبهه هستم من که تحمل دوری پدر را نداشتم یکدفعه پریدم وسط و گفتم: پدر نرو فردا هم باید بیایی دنبالم و پدر دوباره با نوازشهایش مرا غرق در رویا کرد. رویایی که آن شب نمی دانستم زیباترین و آخرین خاطره با پدر بودن است. خاطره ای که سالها باید با آن می خوابیدم و بیدار می شدم...»متن کامل خاطره این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.

به گزارش نوید شاهد خوزستان،شهید حسنعلي عباسي فرد، پنجم خرداد1334، در شهرستان گتوند چشم به جان گشود .پدرش نجات، در شركت نفت کارگری میکرد و مادرش فرنگ نام داشت. تا پايان دوره ابتدايي درس خواند. راننده اداره مخابرات بود .سال 1354 ازدواج كرد و صاحب يك پسر و چهار دختر شد .به عنوان بسيجي در جبهه حضور يافت. چهارم تير1367 ، در جزيره مجنون عراق به شهادت رسيد. پيكرش مدتها در منطقه برجا ماند و پس از تفحص، در گلزار شهداي زادگاهش به خاك سپرده شد.

متن خاطره:

پدرم بسیار مهربان بود آنقدر که هنوز وقتی به او فکر می کنم چشمانم را می بندم نوازشهایش ،بوسه ها و بغل کردن هایش را احساس می کنم.او کارمند مخابرات بود و مرتبا به جبهه و خط مقدم رفت و آمد داشت یکروز که از جبهه برگشته بود صدایم کرد و گفت : «دخترم کی به مدرسه ات می روی ؟»

من گفتم:« بعدازظهر!»

 گفت:« میام  دنبالت»

خوشحال شدم آنقدر که نمی شود توصیف کرد. خوشحال از اینکه منم هم  فردا شبیه دوستانم هستم و  مثل آنها که هر روز پدرشان به در مدرسه می آیند من هم با پدرم به خانه می آیم .آن روز در مدرسه بسیار خوشحال بودم دوستانم وقتی علت را می پرسیدند با غرور می گفتم:« امروز پدرم بدنبالم می آید»

یکی از آنها گفت: «مگر پدرت در جبهه نیست»

گفتم: «چرا هست. ولی امروز بخاطر من نرفته و می‌خواهد بدنبالم بیاید»

بالاخره آن روز مدرسه تمام شد و من دم در منتظر ماندم اما پدرم نیامد خیلی ناراحت بودم کم کم راه افتادم که صدای بوق ماشینی مرا بخود آورد برگشتم پدر را دیدم که خندان برایم دست تکان می داد اما من اینقدر عصبانی بودم که راهم را ادامه دادم و او آهسته می آمد و صدایم می کرد . از ماشین پیاده شد مرا بوسید و بغل کرد و گفت:« مرا ببخش کار فوری پیش آمده بود» و باز نوازشم کرد آنروز درنوازشها و محبتهای پدر غرق شده بودم خود را همانند ابری سبک می دیدم که به این طرف و آن طرف کشیده می شدم .این لحظات برایم وصف نشدنی بود . به خانه آمدیم و من هنوز غرق در رویاهای خودم بودم .

اما آن شب با یک جمله از روهایم بیرون آمدم  صدای پدرم بود که آرام  به مادرم گفت:«.فردا عازم جبهه هستم»

من که تحمل دوری پدر را نداشتم یکدفعه پریدم وسط و گفتم:«پدر نرو فردا هم باید بیایی دنبالم »

و پدر دوباره با نوازشهایش مرا غرق در رویا کرد رویایی که آن شب نمی دانستم زیباترین و آخرین خاطره با پدر بودن است خاطره ای که سالها باید با ان می خوابیدم و بیدار می شدم خاطره که تبدیل به رویایی زیبا برایم خواهد شد .پدر رفت و آنروز خیلی غمگین بودم بدون آنکه بخواهم چند قدمی بدنبال ماشین دویدم و با صدای فریاد مادرم که مواظب باش سر جایم میخکوب شدم .اما پدر چند قدم بالاتر ترمز کرد و ازماشین پیاده شد برایمان با لبخند دست تکان داد و رفت .لبخند و دست تکان دادنهایش سالهاست که به رویایم پیوسته .

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده