خاطره ای از خانم ثمری همسر شهید حاج رضا شکری پور
شنبه, ۱۳ شهريور ۱۳۹۵ ساعت ۱۰:۵۶
میگفت اگه شهید شدم می آم خوابت ، برات تعریف می کنم چه طوری شهید شدم. گفتم : این حرفا چیه حاج رضا؟ خندید و گفت ببخشید اشتپاه لپی بود ، از دهنم پرید .

اکثر اوقات با وضو بود و علاقه عجیبی به اهل بیت عصمت و طهارت داشت و همواره به برادران مداح سفارش می کرد که همیشه نوحه و مصیبت اهل بیت را بخوانند.

حاج رضا بسیار افتاده حال و متواضع بود و به گفته دوستانش در منطقه هر کاری را که پیشنهاد می کرد امکان نداشت که خودش در آن کار شرکت و کمک نکند و چون روح او در عالم دیگری پرواز می کرد برایش مسئله فرمانده و مسئولیت اصلا مطرح نبود.

میگفت اگه شهید شدم می آم خوابت ، برات تعریف می کنم چه طوری شهید شدم. گفتم : این حرفا چیه حاج رضا؟ خندید و گفت ببخشید اشتپاه لپی بود ، از دهنم پرید .

حیاط رو آب و جارو کرده بودم و مهتابی رو فرش انداخته بودم. سماور داشت قل قل می کرد. چادر سفید گلداری انداخته بودم روی سرم مثل آدمهای منتظر، زل زده بودم به باغچه. لحظاتی بعد با اون قد بلندش از لابه لای گلها اومد. یک پارچه نور بود از شوق گریه ام گرفت ، آمد نشست کنارم ؛ گفتم : حاجی ! درسته که رزمنده ای زخمی می شه میری کمکش کنی بخیه شکمت باز می شه؟ لبخندی زد و گفت : درسته. گفتم : درسته که یهو دیدی پهلوت می سوزه؟ اشکش سرازیر شد و گفت : درسته. گفتم : درسته که می گفتی من با قطره خونم به کربلا می رسم؟ اشک و لبخندش به هم آمیخت و گفت : درسته ! حالا هم می بینی که بالاخره رسیدم کربلا .

دیگه اصرار نمی کردم برام بگن چطوری شهید شده. می گفتم : اگه خبر شما دست دوم و سومه ، خبر من دست اوله ؛ واقعیه واقعی.

اکثر اوقات تو خونه خودمون بچه های فامیل رو جمع می کرد و مثل یه بچه باهاشون میگفت و می خندید و کشتی می گرفت. به بچه های بزرگتر سفارش می کرد که قران بخونن و اقامه نماز اول وقت رو تاکید می کرد.

با بی حجابی و بی بند و باری جوان ها سخت مخالف بود و می گفت می ترسم ما برویم و این مسائل حل نشه.

به صله رحم خیلی اهمیت می داد و به دیدن اکثر فامیل ها می رفت. هر نوبت که می خواست به جبهه بره از همه طلب حلالیت می کرد. از سایر خصوصیات حاج رضا این بود که غالبا با گشاده رویی مطالب عمیق و قابل توجه اجتماعی رو در غالب طنز و کنایه بیان می کرد و همیشه خندان بود. خنده حاجی هم توام با درس بود، همانطوریکه کردار و رفتار او همه و همه درس چگونه زیستن را به انسان می آموخت.

بین من و حاج رضا شکر آب شده بود. چیز مهمی نبود. بیشتر اختلاف سلیقه بود. یک دفعه شنیدم مجروح شده و اعزامش کردن کرمانشاه.

با خودم گفتم من مقصر بودم باید برم حلالیت بطلبم. به سرعت خودم رو رسوندم کرمانشاه. گفتند چند ساعت پیش اعزام شده همدان. وقتی رسیدم همدان دیر وقت بود. گفتم صبح زود می رم سراغش.

نماز صبح رو خونده بودم که صدای در بلند شد. اول صبح چه کسی با ما کار داشت. تا در رو باز کنم هزار تا فکر و خیال به سرم زد. سر جایم میخکوب شدم. باورم نمیشد . حاج رضا دو تا عصا زیر بغلش گرفته بود. هر دو پایش مجروح شده بود. می گفت : « آمده ام حلالی بطلبم. » اشک توی چشم هایم حلقه زده بود و بغض توی گلویم شکسته بود. زدم زیر گریه می گفتم : « باز تو اول شدی. »

باز هم که تو اول شدی حاج رضا؟!

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده