سرهنگ بعثی با پسر بچه ی ۴ ساله اش آمده بود از ما پذیرایی کند.ما را یکی یکی از اردوگاه خارج می کردند و کتک می زدند. یک شلاق هم به دست آن پسربچه دادند تا او هم بزند و مشق جلادی کند.
به گزارش نوید شاهد از کرمان، خاطرات حسین فلاحی از رزمندگان لشکر 41 ثارالله را از روزهای سخت اسارت مرور می کنیم:

رادیو اعلام کرد که فاو در محاصره است.  با چند تا از برادران اعزام شدیم به اهواز که به فاو برویم. وقتی به اهواز رسیدیم، مسئولین گفتند فاو از دست ما خارج شده. در همان منطقه اهواز ماندیم. گردان ها را تکمیل کردیم و برای مأموریت به شلمچه رفتیم. چند روزی آنجا، گردان در حالت پدافند بود. یک روز صبح زود، عراق تک زد و ما در محاصره عراقی ها قرار گرفتیم. برادران لشکر ثارالله در خط مقدم به نحو احسن تا ساعت ۱۲ استقامت  کردند. ولی چون خط الغدیر ضعیف بود از آن طرف، محور باز شد و از پشت در محاصره قرار گرفته و اسیر شدیم. من لباس فرم سپاه تنم بود و همه ی برگه های ماموریت هم همراهم بود.باید مدارک را از خودم جدا می کردم که به دست دشمن نیفتد. دست هایم بسته بود. دیدم عراقی ها آمدند و دارند برادران را تفتیش می کنند. به کسی که پشت سرم نشسته بود گفتم دست هایم را باز کن تا مدارکم را بیرون بریزم. گفت نگهبان ها بالای سر ما هستند نمی شود باز کنم.به تندی گفتم اوضاع وخیم است باید باز کنی.
چون دست های او هم بسته بود، من دست هایم را بالا آوردم و او با دندان دست هایم را باز کرد و من توانستم مدارک را دور کنم.
باز مجددا آمدند دست های ما را بستند و ما را به بصره انتقال دادند. من از ناحیه ی کمر و دست زخمی بودم.  آنجا ما را در یک توری انداختند و تا صبح در توری بودیم.
هوا خیلی گرم بود. به ما آب و غذا نمی دادند. از طرفی مجروحین نیز به درمان نیاز داشتند.
خون از بدن مجروحین می رفت.تعدادی در همین حال به شهادت رسیدند.
بالاخره یک ماشین آمد و مجروحین را جدا کرد و به بیمارستان برد.
بیمارستان پر از مجروحین خودشان بود. در محوطه، زخم های ما را پانسمان و ما را سوار ماشین کردند و در راه بازگشت به اردوگاه، در شهر بصره در خیابان ها ما را به نمایش گذاشتند. مردم به ما سنگ و چوب می زدند و آب دهان می انداختند و فحش می دادند.به اردوگاه بازگشتیم و ما را دوباره در همان قفس انداختند.
حدود ۲۵ روز در زندان بغداد بودیم. بعد از بیست و پنج شش روزما را به اردوگاه شماره ۱۲ در  منطقه تکریت، انتقال دادند. آن جا وضع بهتر بود.در آن جا برادرانی را که یک ماه پیش در فاو به اسارت رفته بودند، دیدیم. 
یک روز صبح یک سرهنگ بعثی با پسر بچه ی ۴ ساله اش آمده بود از ما پذیرایی کند.ما را یکی یکی از اردوگاه خارج می کردند و کتک می زدند. یک شلاق هم به دست آن پسربچه دادند تا او هم بزند و مشق جلادی کند. ما را خواباندند روی زمین و ۸ تا از این مأمورها اطراف ما جمع شدند.نوبت من که رسید، ۲ تا مامور روی پاهایم ایستاده بود و ۲ تا هم روی دستهایم. ۴ نفر هم می زدند. من ترکش به نزدیکی ستون مهره هایم خورده بود و وقتی مرا می زدند، خیلی درد می کشیدم. از حال رفتم. بچه دست به دعا برداشته بودند. وقتی مرا رها کردند، بچه ها مرا به گوشه ای در سایه بردند . به من آب دادند. به هوش آمدم.تا چند روزی خیلی درد داشتم ولی کم کم انگار ترکش ها از کمرم بیرون آمده بودند و حالم بهتر شده بود. کتک های آن ها، کار عمل جراحی را برای من انجام داد. 
در اردوگاه، اوائل به ما دمپایی و لباس نمی دادند و از ما بیگاری می کشیدند. باید سنگ های محوطه را جمع می کردیم و در گودال می ریختیم.
بعد از چند روز لباس و دمپایی آوردند و به هر کدام یک دست لباس و یک جفت دمپایی دادند.
دمپایی کم بود و به همه برادران نرسید. وضع دستشویی هایش خیلی ناجور بود. ۴۵۰۰ نفر در آن قسمت بودیم هر قسمتی ۱۵۰۰ نفر و برای ۱۵۰۰ نفر فقط ۲۰ دستشویی داشت و حمام بدون آب گرمکن بود.
در هفته ۴-۵ روز آب قطع بود و حمام نمی توانستیم برویم.موقعی که آب قطع بود یک تانکر آب  می آوردند برای آسایشگاه ۱۵۰۰ نفری.
آب را باید تقسیم می کردیم. یعنی دیگر برای وضو آب بر نمی داشتیم و با تیمم نماز می خواندیم.به هر ۵ نفر یک لیوان آب می رسید.
غذا هم همین وضعیت را داشت. برای هر نفر یک لیوان برنج پخته.از لحاظ قانون بین الملل باید به هر نفر ۷۵۰ گرم نان می دادند که بعثی ها به ما ۲۵۰ الی ۳۰۰ گرم می دادند.
بچه ها ترجیح می دادند روزه بگیرند و این دو تا نان را برای شب نگه دارند.و به این منوال بچه ها اکثر اوقات روزه بودند.
از بس که شکم ها خالی بود بچه ها با یک تکه پارچه شکم هایشان را می بستند تا احساس گرسنگی نکنند. توی آسایشگاه هر نفر برای خواب یک وجب جا داشت. صبح ها از ساعت ۸ می آمدیم بیرون تا ساعت ۱۱ می بایست با ظرف آب، توی صف دستشویی باشیم. بعضی برادرها از صبح می آمدند تا ظهر نوبتشان نمی شد. شب های زمستان که هوا سرد بود، بچه ها بیشتر احتیاج به دستشویی داشتند. وضع خیلی ناجور بود. بیشتر برادران مثانه شان از کار افتاده بود. چون که داخل آسایشگاه، دستشویی نبود. 
برای انجام فرائض دینی هم با مشکل مواجه بودیم.تقاضای کتاب قران می کردیم، می گفتند در نظام(منظورشان ارتش بود) قران ممنوع است.بعضی از برادران قران های کوچکی مخفیانه با خود داشتند که همه به نوبت استفاده می کردیم. در یکی از تفتیش ها، قران ها لو رفت. صاحبانشان را گرفتند و شکنجه کردند.می گفتند شما حتما از روحانیون هستید.
ولی با اصرار ما بالاخره برایمان قران آوردند. 
به هر آسایشگاه هم دو تا تلویزیون دادند.
بعضی از اسرا، خودفروخته و عامل دشمن بودند. شاید هم از عوامل منافقین بودند که برای کسب اطلاعات بین اسرا می آمدند.به این ها بهتر رسیدگی می کردند.نان و غذا و سیگارشان مرتب برقرار بود.در عوض اگر در اردوگاه دعا و مراسمی برگزار می شد، این منافقین و جاسوسان می رفتند و اطلاع می دادند.
بعد از مدتی این ها را شناختیم. ابتدا  گفتیم آن ها را تطمیع کنیم. به آن ها وعده دادیم که ما از نان و غذای خودمان به شما می دهیم در عوض دست از جاسوسی بردارید.  گفتیم اگر قبول نکردند، آن ها را تهدید کنیم.
بعضی هایشان پذیرفتند و دست از جاسوسی برداشتند ولی تعدادی قبول نکردند که نهایتا آن ها را تهدید به مرگ کردیم و گفتیم شب با پتو خفه تان می کنیم.
مثلا بچه ها مخفیانه المنت درست کرده بودند و چایی دم می کردند، این جاسوس ها که دو نفر بودند، می رفتند لو می دادند و مامورها می آمدند و همه را به باد کتک می گرفتند.
ما هم تهدید کردیم که چون این دو نفر به شما اطلاعات دروغ می دهند، ما آن ها را می کشیم. به این ترتیب آن ها را از ما جدا کردند.
بعثی ها از بسیجی ها خیلی می ترسیدند. شجاعت بسیجی ها به حدی بود که گاه  یک نوجوان ۱۳ ساله بسیجی، مقابل آن ها می ایستاد.وقتی هم که یک بسیجی را می خواستند به درمانگاه ببرند، دست ها و چشم هایش را می بستند و سه نفر نگهبان مسلح او را همراهی می کردند.
در اردوگاه نماز جماعت ممنوع بود ولی ما نگهبان می گذاشتیم و برگزار می کردیم. اگر مامورها می رسیدند، فورا نماز را فرادا ادامه می دادیم.
سربازان شیعه ی عراقی تعدادشان خیلی کم بود و تا حدودی با ما کنار می آمدند.
در ایام عید با سیگار و شکلات از ما پذیرایی می کردند. یک نخ سیگار را به ۱۱ نفر می دادند و یک شکلات باید بین ۱۲ نفر قسمت می شد.خیلی ها که سیگار نمی کشیدند و بعضی ها هم از سهم شکلات خود می گذشتند تا به دیگری بیشتر برسد.
یک روز ارشد اردوگاه آمد و به ما گفت: شما تا ۶ روز دیگر آزاد می شوید.انتظار سختی بود. نمی دانستیم راست گفته یا دروغ. اوضاع روحی و عصبی مان به هم ریخته بود. روز ششم دیدیم خبرهایی هست. از طرف صلیب سرخ آمدند و یکی یکی اسامی ما را نوشتند و گفتند به زودی با اسرای عراقی معاوضه می شوید. 
هنگام ثبت نام، از ما می پرسیدند که آیا می خواهید به عراق پناهنده شوید یا نه؟
یکی از بچه ها برای این که اذیت کند، گفت من می خواهم به کویت پناهنده شوم آیا مرا به کویت می فرستید؟
بعثی ها با ریش خیلی مشکل داشتند و ما مرتب باید اصلاح می کردیم. روز آخر یکی از بچه ها صورتش کمی مو داشت به او اجازه ندادند سوار اتوبوس شود. او را بازگرداندند تا ریشش را بزند و با اتوبوس بعدی بیاید.
لحظات آزادی آن قدر شیرین بود که در وصف نمی گنجد.
راوی: آزاده سرافراز حسین فلاحی 
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده