عراقی ها بعد از اسارت ما در یک بیابان گرم و خشک جمع کردند،هنگام اذان بود و ما از آن ترس داشتیم که عراقی ها مانع از برپایی نمازمان شوند؛با ترس تیمم کردیم و مشغول اقامه نماز شدیم اما عراقی ها به اذن خداوند قادر، مانع نماز خواندن ما نشدند و این گونه بود که ما در سخت ترین شرایط هم نمازمان را ترک نکردیم .
به گزارش نوید شاهد از کرمان، به مناسبت سالروز ورود آزادگان گوشه ای از خاطرات دوران اسارت تعدادی از آزادگان کرمانی را مرور می کنیم:

ابراز برادری از نوع بعثی اش
هنگامی که در جبهه سومار به محاصره عراقی ها در آمده و هیچ راه فراری نداشتیم ، سر بازان و افسران عراقی به ما می گفتند :«شما برادران ما هستید ،ما به شما کاری نداریم و فقط می خواهیم شما را اسیر کنیم ».

راوی: علی بهزادی گودری


فرار نا موفق
در آخرین نبرد قبل از اسارت ، بنده به اتفاق شش نفر از بچه های همرزمم بعد مدتی گرسنگی و تشنگی ، در کوه ها و بیابانهای سومار به یک آبادی رسیدیم .در آن آبادی به اتفاق یک از بچه ها دو عدد مرغ زنده گرفتیم و از آنجایی که نیروهای بعثی در تعقیب ما بودند و امکان روشن کردن آتش نداشتیم به ناچار گوشت ها را خام خوردیم و شب را به سر بردیم صبح زود با شش نفر از نیروی های بعثی در تعقیب ما بودند و امکان روشن کردن آتش نداشتیم به ناچار گوشت ها را خام خوردیم و شب را به سر بردیم ، صبح زود با شش نفر از نیروهای بعثی که ما را دیده بودند ، درگیر شدیم و اجبارا آنها را کشتیم اما در نهایت به اسارت نیرویهایی که با تانک در تعقیب ما بودند ، درآمدیم .

راوی: بازعلی بیگ مرادی



استفاده تبلیغاتی از آب
روزی یک از عراقی ها شلنگ آب را از پنجره به داخل اتاق فرستاد و به ما گفت : از آب جمع شده در کف اتاق که پر خون بود ، بخوریم فرمانده آنها هم یک سطل آب خنک و چند لیوان داخل اتاق آورد و گفت :«هیچ کس حق ندارد از این آب بخورد ».بچه ها همه تشنه در اتاق نشسته بودند که یکی از فرماندهان درجه بالا برای سخنرانی به اردوگاه آمد،‌اوآخر صحبت هایش گفت :«اگر چیزی احتیاج دارید بگویید »بچه ها همه گفتند :«آب می خواهیم »او با تعجب گفت :«از این سطل آب چرا نمی خورید ؟»بچه ها گفتند :«آن آقا گفته از این آب نخوریم »فرمانده با عصبانیت گفت : چرا؟تا زمانی که او آنجا بود به ما رسیدگی می کردند امام همین که رفت ما را زیاد شکنجه کردند و گفتند :«هر وقت کسی گفت چیزی احتیاج دارید ،‌فقط بگویید شکرا سیدی»

راوی: سید مجید حسینی


اولین نماز اسارت
عراقی ها بعد از اسارت ما در یک بیابان گرم و خشک جمع کردند،هنگام اذان بود و ما از آن ترس داشتیم که عراقی ها مانع از برپایی نمازمان شوند؛با ترس تیمم کردیم و مشغول اقامه نماز شدیم اما عراقی ها به اذن خداوند قادر ، مانع نماز خواندن ما نشدند و این گونه بود که ما در سخت ترین شرایط هم نمازمان را ترک نکردیم.

راوی: محمد رضا حیدر آبادی


با التماس
در جبهه یکی از برادران که خیلی هم جوان بود ، گلوله توپ ۱۰۶ میلیمتری را برداشت و راه افتاد :«چطوری به اینجا آمدی ؟»گفت :«با التماس»
گفتم :«چطوری گلوله توپ را بلند می کنی و می آوری ؟»گفت :«با التماس»
گفتم :«می دونی آدم چه جوری شهید می شود ؟»گفت :«با التماس»و رفت
چند قدم برگشت و گفت:«اگر شهید شدم شما امام را تنها نگذارید»
وقتی آخرین تکه های بدنش را در پلاستیک ریختم ، فهمیدم که چه قدر برای شهادت التماس کرده بود .او اگر چه سنش کم بود ولی افکار بزرگی داشت.

راوی: عباس خدایاری

سرباز عمانی
در عملیات نصر ۳ با چند تن از دوستانم ، تعدادی سرباز عراقی را به اسارت در آوردیم و ازیکی از آنها پرسیدیم :«بچه کجا هستی؟و چرا به جنگ با ایران آمده ای ؟او گفت :«بنده اهل عمان هستم ، با خانواده ام به عراق برای زیارت کربلا آمده بودیم اما نیروهای عراقی خانواده ام ار از من جدا کرده و سپس تفنگ به دست من داده و گفتند که به جنگ کفار بروم ، امام من وقتی که اسم حضرت محمد و علی را از شما شنیدم ،فهمیدم که چقدر اشتباه کردم و حالا تصمیم گرفته ام که به جا شما با عراقی ها بجنگم »خلاصه با کمک آن سرباز عمانی توانستیم حدود صد و بیست نفر سرباز عراقی را به اسارت خود در آوریم و علاوه بر این مقدار زیادی امکانات جنگی نیز به دست آوریم .

راوی: محمد علی خسروی



خبر رحلت امام
بیست روز از رحلت جان سوز امام گذشته بود که به وسیله یک روزنامه انگلیسی که هر بیست روز یک بار به دست ما می رسید ، از این واقعه تلخ با خبر شدیم . عراقی ها از سوگواری برای حضرت امام جلوگیری می کردند و خودشان نیز خوشحالی می کردند ؛ البته بچه ها مخفیانه اقدام به برگزاری مراسم سوگواری کردند . ضمنا از جزئیات این واقعه تلخ تا بعد از بازگشت به ایران ، هیچ گونه خبری به دست ما نرسید .

راوی: غلامرضا خواجوئی


اوج گرسنگی
درابتدای دوران اسارت عراقی ها ، به مدت پنج روز ما را بدون آب ، عذا و حتی ممانعت از دستشویی رفتن ، در داخل یک آسایشگاه نگه داشتند . بعد از این همه آزار و اذیت یک روز یک سینی برنج آوردند؛بچه ها از فرط گرسنگی به سینی برنج حمله کردند و سربازان عراقی با کابل و شلنگ شروع به کتک زدند بچه ها نمودند،آنچنان که چشم یکی بچه ها در اثر ضربات ترکید و سپس غذا را روی زمین ریختند و رفتند . اما ما از فرط گرسنگی غذا را از روی زمین بر می داشتیم و می خوردیم .

راوی: علیجان رضائیان


آدادن شوک الکتریکی به فرماندهان سپاه
در بین اسراء چند نفر از فرماندهان سپاه ازجمله درویش بدوئی، سید صادق موسوی و حسین معروفی بودند که مورد آزار و اذیت شدید عراقی ها قرار می گرفتند .یک بار عراقی های از خدا بی خبر به بهانه ای پوچ ،چند نفر از این برادران را با برق تلفن قورباغه ای فلج کردند . آنها بعد از این تنبیه بیرحمانه به مدت سه روز نمی توانستند از جایشان حرکت کنند .

راوی: سعید رنجبر


طبیب داری به سبک بعثی ها
در زمان اسارت  یک روز هنگامی که در زندان بودم ، افسر عراقی آمد و چند نفر از ما را انتخاب کرد تا به آشپزخانه برویم و دیگ هایی را که مربوط به غذا بود بیاوریم . اما من از آنجا که حالم خیلی بد بود ، نتوانستم از جایم بلند شوم و به همین علت مرا شدیدا کتک زد و از آنجا بیرون انداخت ؛بچه ها با دیدن این صحنه ی دلخراش اعتراض کردند و گفتند :«این اسیر مریض است و نمی تواند کار کند » ان افسر بیرحم بچه ها را نیز بخاطر آن اعتراض کتک زد و دوباره تنبیه مرا از سر گرفت و مجبورم کرد با همان حال به همراه دیگر بچه ها ، دیگ ها را  بیاوریم ؛ بنده بعد از رساندن دیگ ها از شدت ضعف و شکنجه بیهوش شدم.

آزاده اکبر زاهدی


رقصاندن صدام
عراقی ها در یکی از روزهای سال برای صدام جشن می گرفتند ؛ آنها در دوران اسارت سعی داشتند اسرای ایرانی را هم بع بر پا داشتن جشن برای صدام مجبور کنند و بچه ها نمی پذیرفتند .یک روز یک گروهبان بد طینت عراقی به اردوگاه آمد تا مار ا به برپایی جشن برای صدام مجبور کند ؛ ایشان چند عکس از صدام حسین آورده بود تا ما از آنها برای برپایی جشن برای صدام مجبور کند ؛ ایشان چند عکس از صدام حسن آورده بود تا ما آنها برای برپایی جشن استفاده کنیم و ما هم با گونی های برنجی که در آبگوشت انداخته بودیم عکس های صدام حسین را تزیین کرده بودیم و به دنبال جایی می گشتیم  تا آنها را آویزان کینم ؛ خلاصه هنگام غروب به دستور یکی از برادران ترک آنها را به پنکه سقفی اویزان کردیم و بعد از این اتفاق آن برادر ترک می گفت :«ببین هیچ کسی نتوانست مثل ما صدام را برقصاند».

راوی: خیرالله سیستانی بدوئی


گز خوردن بعد از شهادتین
بهد از اسارت ما را سوار بر خودرو ایفا کرده و به طرف بصره حرکت کردند ، در مسیر بصره خودرو از حرکت ایستاد و ما را پیاده کردند ، در همین حال متوجه لودری که از روبرو می آمد شدیم ، به فرمانده گفتم : «حتما قصد کشتار دسته جمعی ما را دارند » و با هم شهادتین خود را گفتیم و آماده شهادت شدیم امام بعد از مدتی فهمیدیم که آنها برای تماشا ما آمده اند . در آن لحظات حس عجیبی داشتم علاوه بر این خیلی هم گرسنه بودم که ناگهان متوجه چیز نرمی زیر       پایم شدم ، باورم نمی شد یک گز پر از مغز بود که بدون معطلی آن را نصف کرده و با فرمانده خوردیم .
گرچه یکی بود و ناچیز ، امام حسابی مزه داد .

راوی: علی شهسواری


شهادتین سرباز عراقی
در عملیات والفجر ۱۰، هنگامی که به دشمن حمله کردیم بنده آرپیچی زن بودم ؛در آن عملیات عراقی های زیادی کشته شدند . بعد از رها ککردن آرپیچی ، بنده صدایی شنیدم و بعد از توجه دقیق به اطراف ، سرباز عراقی را دیدم که در آخرین لحظات جان کندن مشغول خواندن شهادتین می باشد ؛من ازدیدن آن صحنه بسیار نارحت شدم و با دلی غرق اندوه ، با خود گفتم :«ای کاش ما مجبور نبودیم بجنگیم و من آن عراقی را در آن حالت نمی دیدم.»

آزاده حسین طاهری فر


اجرای دستورات به قیمت شکنجه روزه داران
یک شب در دوران اسارت ،یکی از بچه ها به نگهبان عراقی گفت : « مگر شما روزه نمی گیرید ،‌نماز نمی خوانید ،پس چرا اسیران روزه دار ، را کتک می زنید ؟در هرآسایشگاهی ممکن است یک یا دو نفر مقصر باشند ولی شما همه را مورد شکنجه قرار می دهید ، شما از روزه گرفتن و نماز خواند چه بهره ای می برید ؟سرباز عراقی در پاسخ گفت :«ما فقط تابع مقررات فرماندهی و موظف به اجرای دستورات می باشیم .»

راوی: حسن گنجعلی پور

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده