به مناسبت سالروز ورود آزادگان
لحظه لحظه های اسارت در بند رژیم بعث با عبور از تونل سهمگین، زدن های بی شرمانه، تا کتف زیر خاک زدن در زیرآفتاب و... همه رسم مهمان نوازی عراقی های از اسرای ایرانی همچون سید ربیع سیادت پور بود.

فرارسیدن سالروز ورود آزادگان به میهن اسلامی بهترین فرصت برای بازگویی خاطرات آزادگان در دوران اسارت است و نیاز است که نسل های امروزی، اسطوره های صبر و مقاومت را بیشتر بشناسند.

به مناسبت فرارسیدن سالروز ورود آزادگان به میهن، با یکی از آزادگان سرافراز کشورمان که  8 سال در بند رژیم بعث بوده است همکلام شدیم.

سید ربیع سیادت پور یکی از آزادگان سرفراز سمنانی است که در 21 سالگی در سال 60 به صورت داوطلبانه به جبهه‌های جنگ تحمیلی اعزام شد.

یک سال بعد در عملیات رمضان و تیرماه سال 1361 به اسارت نیروهای بعثی عراق در آمد و تا سال 69 در اردوگاه‌ها و آسایشگاه‌های مختلف در عراق دوران اسارت خود را به مدت 8 سال گذراند.

لطفا خودتان را معرفی کنید؟

سید ربیع سیادت پور فرزند متولد 1339 هستم. که در سال 58 در تاسیس جهاد سازندگی شرکت داشتم و در سال 60 هم مسئولیت جهاد مدارس در استان را عهده دار شد.

 در چه سالی برای اولین بار به جبهه اعزام شدید؟

در سال 60 اولین بار به جبهه رفتم و 2 ماه در آنجا بودم و بعد از مرخصی 3 ماهه برای کارهای بازسازی بعد از جنگ در سال 61 به جبهه اعزام شدم.

 در چه سالی و در کدام عملیات اسیر شدید؟

در عملیات رمضان که در ماه رمضان نیز بود در 24 تیرماه 61 به دست بعثی ها اسیر شدیم.

ماجرای اسیر شدنتان به چه شکلی بود؟

عملیات رمضان عملیات بسیار گسترده ای بود بنده نیز در آن عملیات کارهای فرهنگی از جمله جمع آوری خاطرات از رزمندگان و... را انجام می دادم که همان موقع از ناحیه کتف و دست مجروح شده بودم طوری که فکر می کردم دستم قطع شده است و در آن عملیات بعثی ها ما را محاصره کرده بودند ولی ما تا غروب مقاومت کردیم طوری که یکی از رزمندگان لباس خود را درآورد و به نشانه تسلیم بالا برد.

 پس وقتی که اسیر شدید شما مجروح بودید بعد شما وضعیتتان به چه شکل بود؟

به شدت مجروح بودم طوری که مرا به بیمارستان بردند من بیهوش بودم و یک روز بعد بهوش آمدم طوری که وقتی چشمانم را باز کردیم دیدم در بیمارستان هستم و 4 روز در آنجا بستری بودم در بیمارستان هم علاوه بر شکنجه جسمی شکنجه روحی هم می دادند طوری که پرستارها با وضعیتی مستهجن قدم می زدند و بد وبیراه به ما می گفتند.

غبار اسارت در همانجا بر چهره ما نشست که حال و هوای اسارت بسیار سخت بود که چرا شهید نشدیم و یا برنگشتیم.

 بعد از مرخص شدنتان به کدام اردوگاه یا پادگان منتقل شدید؟

مرا به پادگان قادسیه بصره منتقل کردند. در یک اتاقی که ظریف 100 نفر را داشت 400 نفر را جا داده بودند طوری که یک تعداد نشسته و برخی هم ایستاده بودند که 6 روز در آنجا بودیم از لحاظ امکانات بهداشتی در شرایط سختی به سر می بردیم.

باتوجه به اینکه زخمی هم بودم و ترکش در بدنم بود حالت عفونت گرفت و کرم افتاده بود دلیلش هم این بود که در آنجا دارو و پانسمان کم بود.

 آیا در آن روزها در پادگان رزمنده ای شهید شد؟

بله. یک رزمنده ای 19 ساله از اصفهان به شدت زخمی بود و آن روز هم در کنار من بود طوری که سرش را روی پای من گذاشته بود، جالب این بود که وقتی که می خواست به شهادت برسد آخرای لحظات جان دادنش من روحیه به او می دادم وقتی که جان داد یک بوی خوشی از دهانش بیرون آمد که از آن روز تا به حال من این بو را استشمام نکرده بودم.

بعد از پادگان به کجا انتقالتان دادند؟

تعدادی از اسرا را با اتوبوس به بغداد برای بازجویی منتقل کردند که 3 روز نیز در آن اردوگاه بودیم که در آنجا تونل مرگ تشکیل داده بودند و شکنجه می کردند و بعد از آن به موصل انتقال دادند که 2 سال در آنجا بودیم.

 وضعیت آسایشگاه موصل  به چه شکلی بود؟

اردوگاه موصل 1200 نفر از بسیجیان و پاسداران و... حضور داشتند که در آسایشگاه های مختلف آنها را تقسیم کرده بودند

وضعیت آسایشگاه نسبت به مکان های قبلی خیلی بهتر بود ولی آب را قطع می کردند و برای استحمام فقط آب سرد بود و هر 10 روز در میان آب را گرم می کردند.

 به مناسبت محرم، ماه رمضان و... برنامه در اردوگاه برگزار می کردید؟

بله. عراقی ها به طور کلی عزاداری ها و نمازجماعت را ممنوع کرده بودند ولی بچه ها نمازجماعت و مراسمات را برگزار می کردند.

یک روز یکی از بعثی ها اسرا را جلوی آسایشگاه جمع کرد و گفت نماز ممنوع است  که اسرا در جوابش گفتند ما نمازمان را می خوانیم آن بعثی گفت بخدا قسم 5 تا 5 تا شما را اعدام می کنم که اسرا گفتند ما برای شهادت آمدیم در اینجا بود که که گفت خب نماز بخوانید طوری که صدایی از شما بیرون نیاید.

در محرم هم اسرا سینه زنی می کردند و طوری بود که دو تا آسایشگاه که از هم فاصله داشتند باهم همخوانی هم می کردند که عراقی ها 3 روز آب و غذا به ما ندادند.

مرحوم ابوترابی در 4 اردوگاه با ما بود وقتی که درید برای خواند نماز جماعت به اسرا گیر می دهند و شکنجه شان می کنند ایشان برای اینکه اسرا متوجه شودند که نماز فرادی بخوانند یک روز در وسط حیاط آسایشگاه نماز فرادی خواند و از آن روز به بعد همه از وی تبعیت کردند.

 آیا اسرا قرآن و نهج البلاغه هم می خواندند و یا کسی بود که حفظ کند؟

در یک آسایشگاهی که 120 نفر در آن بودند فقط دو قرآن وجود داشت و به همه نمی رسید که بخوانند و بر سر تلاوت قرآن دائما دعوا می کردند و به خاطر همین باعث شده بود که تعداد بسیاری از اسرا قرآن را حفظ کنند.

شهید فرخ نژاد اهل دزفول بود که فردی عارف و زاهدی بود ما همدیگر را نمی شناختیم و در یک آسایشگاه دیگر بود یک روز به پشت پنجره آسایشگاهمان آمد و گفت آقای سیادت پور شما دعاها را بنویس و در اختیار ما قرار بدهید

کاغذ و خودکار در آنجا ممنوع بود و ما از پاکت برف و سیمان دفترچه یادداشت درست می کردیم و از عراقی ها خودکار را می دزدیدیم طوری که یکی از بعثی ها متوجه شده بود و می گفت به ژنو می روم و می گویم ایرانی ها دزد هستند و خودکار ما را دزدیدند و اگر خودکار را از دست کسی می گرفتند 15 روز انفرادی و شکنجه سختی به فرد می دادند.

ما دعای توسل، کمیل و.. را می نوشتیم و در اختیار اسرا قرار می دادیم که در آخر به صورت منتخب مفاتیح درآمد و در هر آسایشگاهی یکی موجود بود.

منبع: مرات نیوز

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده