امیر سپهبد علی صیاد شیرازی/
يکشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۱:۴۰
نوید شاهد: از زماني‌که قرارگاه تشکيل شد، مثل خاري در چشم يک عده بود. عجيب تحمل نداشتند که چنين فرماندهي به‌وجود بيايد و نيروهاي انقلاب بر سر کار بيايند. در تهران، به شدت عليه ما مي‌زدند. منتها چون زمينه‌اي نبود، نمي‌توانستند کاري کنند. کارمان را مي‌کرديم و کاري هم به تهران نداشتيم.


از زماني‌که قرارگاه تشکيل شد، مثل خاري در چشم يک عده بود. عجيب تحمل نداشتند که چنين فرماندهي به‌وجود بيايد و نيروهاي انقلاب بر سر کار بيايند. در تهران، به شدت عليه ما مي‌زدند. منتها چون زمينه‌اي نبود، نمي‌توانستند کاري کنند. کارمان را مي‌کرديم و کاري هم به تهران نداشتيم.

براي اينکه به سردشت برسيم، طرح جديدي ريختيم. سردشت را گردانهاي هوابرد اداره مي‌کردند. از شيراز نوبتي مي‌آمدند.

يک گردان، يک گردان مي‌رفتند مستقر مي‌شدند. با يک گردان نيرو شهر سردشت اداره مي‌شد. شهر که چه عرض کنم، شهر در دست ضدانقلاب بود. فقط پادگان در دست ما بود. آن‌هم آنقدر نزديک شده بودند که موقعي که به آنجا رفتيم، خداوند رحمت کند شهيدچمران را، يادم هست طوري آرپي‌جي به ساختمانهاي پادگان زدند که شکاف بزرگي ايجاد شد. معلوم بود که از فاصله ی خيلي نزديک زدند.

هربار که گردانهاي هوابرد مي‌خواست تعويض شود، هليکوپترها در سقز متمرکز مي‌شدند و آنها را از سقز مي‌بردند به طرف سردشت و قديمي‌ها را از سردشت برمي‌گرداندند. کلي هزينه داشت که از طريق هوا يک گردان حدود نهصد نفري با تجهيزات و امکاناتشان جابه‌جا شوند.

فرمانده ی گردان تعويضي آدم شجاعي بود، سرگردي به نام آرين يا آريان که از عشاير بود. گفتم: شما بايد اين دفعه از راه زمين برويد، بنابراين برو، بررسي و طرح‌ريزي کن. رفتن تا بانه مشکل نيست، از بانه تا سردشت بايد شما راه را بازکنيد و برويد مستقر شويد. ما از راه هوا برايتان چيزي نمي‌آوريم.

همکاران و مشاورينش با اين مسأله مخالف بودند ولي خودش اعلام آمادگي کرد. از سنندج گذشت، ديواندره، سقز و رسيده به بانه. قرار بود از بانه به طرف سردشت برود. طبق تجربه‌اي که داشتيم، يک تعداد نيرو هم از سپاه درنظر گرفته بوديم تا آن تلفيق مقدس را داشته باشند. نيروهاي مخصوص را جلوي ستون قرار داده بوديم تا پيشرو باشند و اگر در جايي مين‌گذاري کرده‌اند، مينها را بردارند.

وقتي گردان خواست حرکت کند، نگران بودم که مشکلي پيش نيايد. خودم را از کرمانشاه با هليکوپتر به بانه رساندم. گفتند: گردان صبح حرکت کرده.

اول صبح رسيدم. يکي از تيمهاي نيروي مخصوص، به فرماندهي ستوان نوري -که آن زمان جلودار ستون بود- در فاصله ی حدود هفده کيلومتري بانه، در نزديکي دهکده‌اي به نام سيدصارم، روي مين مي‌روند. تعدادي مجروح مي‌شوند و برمي‌گردند. ولي گردان مي‌گويد خودم مي‌توانم ادامه بدهم.

گردان به پيشروي ادامه مي‌دهد. از سيدصارم مي‌گذرند و به اول کوخان مي‌رسند؛ دهکده‌اي به نام زيو همان‌جا است. بدون اينکه توجه کنند، به کمين‌گاه مي‌روند. يک کمين سنگين عليه ستون گردن‌کلفت ما به‌وجود مي‌آيد. خبر آمد که درگير شديم و به شدت زير فشار هستيم. مجبور شدم بگويم هليکوپتر بيايد و من را به ستون برساند. نگران ستون بودم. براي همين آمده بودم که يک موقع ستون تارومار نشود.

فکر کنم حادثه ی ستون‌کشي از بانه به سردشت يکي از حوادث نادر جنگ و جبهه، مخصوصاً جنگ با ضدانقلاب باشد. بسيار داشتيم که ستون در معرض کمين قرار مي‌گرفت ولي هيچ‌جا نداشتيم که ستون در معرض کمين قرار بگيرد و چند روز، هم راه عقب و هم راه جلو بسته باشد و ستون مجبور باشد حرکت کند. در حرکت هم در محاصره باشد. و ضدانقلاب فرصت کند به صورت متمرکز ستون را در محاصره نگه‌دارد و بخواهد با فشار وارد آوردن و تلفات، آنان را وادار به تسليم کند.

هليکوپتر خواستم تا بروم و به ستون بپيوندم. هفت ،هشت نفر از بچه‌هاي سپاه بودند که گفتند: مي‌خواهيم بياييم.

گفتم: اجازه از فرمانده ی خود نداريد، برويد اجازه بگيريد.

اجازه گرفتند و گفتند: برويم.

با هليکوپتر رفتيم پاييم. ستون بين گردنه کوخان در وضعيت بسيار تأسف‌آوري بود. ماشينها نامنظم، تيرخورده و پنچر شده بودند و بعضي جاها مهمات آتش گرفته بود. از طرفي، نيروهاي مخصوص پراکنده شده بودند. کنترل از دست رفته بود. هرطرف نگاه کردم، مجروح و شهيد ريخته بود. وضع خراب بود.

همان موقع که وارد شديم، يک نفر ضدانقلاب را که مجروح بود، آوردند. تير به پاي او خورده بود. از شدت خونريزي داشت مي‌مرد. گفت: من را نکشيد، توي جيپ من را نگاه کنيد. نقشه کمين هست.

نقشه را بيرون آورديم. يک نقشه دقيق که معلوم بود چقدر خوب کمين را درست کرده‌اند. از قبل سنگرهايي تا سينه حفر کرده بودند. سنگرها زير بوته‌ها و درختها بود و کاملاً مسلط بودند. معجزه بود که کمين به طور کامل اجرا نشده بود. اگر کمي صبر کرده بودند، موفق مي‌شدند. البته عدم موفقيت‌شان به خاطر اين بود که ستون خيلي قوي بود.

سربازهاي هوابرد خيلي قوي بودند، درجه‌دارهايشان بسيار

ورزيده و افسران هم همين‌طور. يک تعداد هم از برادران سپاه عقب ستون بودند. همه اينها دست به دست داده بودند تا ستون متلاشي نشود.

نگاه کردم. يک ارتفاع را ديدم که از آن ارتفاع ضدانقلاب عجيب ما را مي‌زد. آن تپه را از ضدانقلاب گرفتيم. منتها تا گرفتيم، عصر شد. نزديک نماز مغرب بود. نه امکان داشت که از پايين براي ما پتو بياورند -چون هوا کمي سرد بود- و نه صلاح بود که آنجا را ول کنيم بياييم پايين. اين بود که بالا ماندم و به بچه‌ها روحيه دادم. گفتم: چون مهمات زياد نداريم، سعي کنيد از فشنگها خوب نگهداري کنيد.

دفاع دورتادور تشکيل داديم. اول شب بود. صداي زنگوله گوسفند مي‌آمد. اين احساس به من دست داد که ممکن است کلکي باشد و ضدانقلاب از لابه‌لاي گله قصد نزديک شدن را داشته باشد. اين بود که دفاع را کنترل کردم.

همه توي سنگر بوديم. کم‌کم صداي زنگوله نزديک شد و يک گلوله آرپي‌جي به سنگر خورد. تا خورد، بچه‌ها دست به ماشه شدند. گفتم: هيچ‌کس تيراندازي نکند.

فشنگ کم داشتيم. گفتم: تيراندازي نکنيد تا نزديک بيايند.

آمدند نزديک و نزديک‌تر. چند تا آرپي‌جي زدند. ديدند ما جواب نمي‌دهيم. فکر کردند کسي اينجا نيست. بالاخره به جايي رسيدند که بچه‌ها آنها را ديدند. روي آنها رگبار بستند و چند تا از آنها را به درک واصل کردند. آتش سنگيني روي ما باز شد. درگيري نيم‌ساعت طول کشيد ولي ما مقابله کرديم. با دادن چهار نفر مجروح موفق شديم سنگرها را نگه داريم. روز بعد، به کمک بچه‌ها آنجا را سنگربندي کرديم و گسترش داديم.

مجبور شديم بمانيم. شب بعد هم حمله کردند و ما حدود 48 ساعت در کوخان بوديم. در طي اين 48 ساعت، ستون را از بالا کنترل مي‌کردم و فرمانده گردان نيروها را جمع‌وجور و آماده و مهيا کردم تا ادامة راه بدهيم. نمي‌خواستيم به بانه برگرديم. در جايي بوديم که رفتن‌مان به سردشت همانقدر راه بود که به بانه. اگر به بانه برمي‌گشتيم، راه‌مان ساده‌تر بود ولي به طرف سردشت، سخت‌تر مي‌شد.

شب دوم حمله کردند و چون آمادگي داشتيم، توانستيم حملة آنها را دفع کنيم؛ بدون اينکه تلفاتي بدهيم. به آنها تلفاتي وارد شد.

روز بعد که ستون آماده شد، آمدم پايين و به فرمانده گردان گفتم: من ديگر مي‌روم، چون ستون آماده است و شما مي‌توانيد ادامه بدهيد.

ديدم سربازها و درجه‌دارها با حالت غم‌انگيزي به من نگاه مي‌کنند، يعني اينکه نرو و اگر مي‌خواهي بروي، با هم برويم. يا اصلاً برگرديم. گفتم: ناراحت نباشيد.

ديدم خيلي ناراحت هستند. گفتم: با شما مي‌آيم.

اين شد که تقريباً فرماندهي ستون را به عهده گرفتم. دو روز در آنجا گذشته بود. از کوخان به طرف سردشت حرکت کرديم. دهکده ی نم‌شير جلوي راه بود و بعد وارد يک پيچ يو (u )شکل شديم. اين پيچ خيلي عميق است و در انتهاي يو به دهکده ی دل‌آرزان مي‌رسد. از مدخل يوشکل، سه‌راهي است که يک راه آن مي‌رود به طرف منطقه ی بل‌حسن و منطقه ی دشت الان و يک راه آن به دل‌آرزان. داخل پيچ را که ادامه ی راه بانه به سردشت است، پاکسازي کرديم.

ستون را پياده راه انداختيم. يک عده در سمت راست و يک عده هم در سمت چپ بودند. ارتفاع به ارتفاع راه مي‌آمديم. رسيديم به يک سه‌راهي. شب مانديم. يک روز طول کشيد تا به آنجا رسيديم. همان‌جا بود که سنگرهايي ديديم که داخل آنها قرص ضدحاملگي بود. معلوم بود ضدانقلاب به صورت دختر و پسر با هم زندگي مي‌کنند.

از اين سه راهي به بعد حوادث پشت سرهم پيش آمد. وارد پيچ يوشکل عميق که شديم، حمله به ما شروع شد؛ هم از داخل دره و هم از جاهاي ديگر. در داخل ستون، دو تا تريلي هم داشتيم که تريلي‌ها پر از مهمات بودند. يک تريلي با شليک آرپي‌جي به انفجار کشيده شد. چه انفجاري! منطقه همه‌اش دود و فشنگ بود. چند تا از ماشينها را زدند ولي بچه‌ها را کنترل کرديم. به پل و انتهاي پيچ يو رسيديم، نزديک دهکدة دل‌آرزان. آنجا را پاکسازي کرديم ولي ديديم که از داخل دهکده به شدت ما را مي‌زنند. مجبور شديم روي دهکده آتش باز کنيم. حتي دهکده به آتش کشيده شد. کاملاً معلوم بود که ضدانقلاب از داخل دهکده ی ما را مي‌زند. البته هيچ نيروي بومي آنجا نبود و از قبل رفته بودند. ستون مسيرش مشخص شده بود و مثل اينکه در کردستان يک آماده‌باش کلي زده باشند، همه ی ضدانقلاب را آورده بودند.

دائماً صداي گلوله مي‌شنيديم و گلوله‌ها از بيخ گوشمان مي‌گذشت. دائماً مجروح مي‌داديم، شهيد مي‌داديم و با هليکوپتر در تماس بوديم. هليکوپتر مي‌آمد و مجروحان و شهدا را مي‌برد.

دهکده ی دل‌آرزان را پاکسازي کرديم. از اينجا به بعد طوري شده بود که روزي يک کيلومتر بيشتر نمي‌توانستيم برويم. همه‌اش در حال جنگ بوديم. غذايمان هم نان خشک و پنير بود که هليکوپتر مي‌آورد و کمي هم کنسرو.

بعد از دل‌آرزان به طرف ده بي‌کيش و سپس به طرف داش‌ساوين حرکت کرديم. دو تا سه روز هم اينجا خوابيديم. منتها به ازاي هر روز شهيد و مجروح مي‌داديم و ستون داشت لاغر مي‌شد. از ده بي‌کيش به طرف داش‌ساوين، نقطه ی اوج فشار به ستون شروع شد. نفراتي را روي پل سمت راست جاده فرستاده بودم تا تأمين را برقرار کنند. تعدادي که رفته بودند، خيلي غيور بودند. آنها براي ما بچه‌هاي مهمي بودند. مي‌ترسيدم آنها را از دست بدهم.

ستون را که کنترل مي‌کردم، به جايي رسيديم که حتي تانک اسکورپين که در جلوي ستون حرکت مي‌کرد، گفت: جلو نمي‌روم.

پرسيدم: چرا نمي‌روي؟

گفت: من را مي‌زنند. احساس مي‌کنم که آرپي‌جي مي‌زنند.

گفتم: خوب، صحيح نيست که من جلو بروم.

گفت: در هر صورت، شما جلو برويد تا من هم بيايم.

چاره‌اي نداشتم. جايي نبود که بخواهم زور بگويم. توکل خاصي هم خدا به من داده بود. در جلوي ستون شروع به حرکت کردم. همراه با بيسيم‌چي مي‌رفتم و او دنبال ما مي‌آمد. بغل اسکورپين بودم. با هم مي‌رفتيم و او ما را نگاه مي‌کرد تا خيالش راحت باشد.

ديدم ستون خوب حرکت مي‌کند ولي يک قسمت قطع شده نيامده بودند. حرکت جلوي ستون را آهسته کردم و گفتم: برويد، من هم مي‌آيم.

سريع رفتم عقب ستون که کنترل جلوي ستون از دست من در رفت. فکر کردند که به سردشت رسيديم و خواستند کمي سريعتر بروند. همين باعث شد که ستون دو قسمت شود. قسمت اول رفت زير رگبار و آرپي‌جي. در پيچ‌هاي سنگين منطقه داش‌ساوين بوديم. ياد اولين حادثه افتادم که ما را به کردستان کشاند. 52 پاسدار که در همان منطقه شهيد شده بودند.

دوباره گرفتار شديم. داش‌ساوين براي کمين‌گاه، جاي عجيبي است. بهترين جا براي ضدانقلاب است. چون از همه‌جا راه براي فرار دارد و در عوض تحرک در جاده بسيار محدود است. پيچ‌درپيچ و درخت‌زا بود. همه‌جا هم شيب دارد، به طوري‌که تسلط بر جاده را راحت مي‌کند.

ديدم که از همه‌جا آتش مي‌آيد؛ آرپي‌جي، گلوله سبک و تيربار. تقريباً کنترل ستون را از دست دادم. افراد پشت‌سرهم شهيد مي‌شدند. اغلب‌شان هم به خاطر اين بود که از زمين استفاده نمي‌کردند و خودشان را باخته بودند. در نتيجه، دشمن، ما را مي‌ديد و مثل گنجشک تک‌تک ما را مي‌زد.

احساس کردم که از اينجا به بعد مسأله ی شهادت در پيش‌رو است. البته افتخار بود ولي خطر اين وجود داشت که شهيد نشويم و ما را به زور مجبور به تسليم کنند. خودکشي هم نبايد مي‌کرديم. اين بود که در يک لحظه داشتم خودم را مي‌باختم و مأيوس مي‌شدم. ديدم يکي از برادران سپاه که الان از چهره‌هاي مخلص و لايق و کاردان سپاه است، برادر فتح‌الله جعفري با يک چهره ی متبسم که براي من آن چهره ملکوتي بود -چون در آن حالت کسي حال تبسم و خونسردي نداشت- گفت: برادر شيرازي، من تا به حال شما را در اين وضعيت نديده بودم.

گفت: مگر نمي‌بينيد؟ اينها هيچ‌کدام آمادگي ندارند که بجنگند. همين‌طور ايستاده‌اند تا گلوله بخورند. هرچه مي‌گويم، اصلاً گيج هستند. کپ کرده‌اند.

اولين صحنه ی کپ کردن نيروها را آنجا ديدم. کپ کردن نيروها صحنه ی خطرناکي است و بدتر از تسليم شدن است. گفت: ناراحت نباشيد. بالاخره چند تا فشنگ داريم و تا آخرش مي‌زنيم. ديگر هرچه خدا خواست.

اين را که گفت، مثل اينکه پتکي به سر من اصابت کرد. يکدفعه خودم را پيدا کردم که داريم براي خدا مي‌جنگيم و توکل‌مان دارد ضعيف مي‌شود، و در اين‌جور جاها بايد خدا را ياد کرد. خداوند مؤمنين را در اينجاها نجات مي‌دهد، نه در حالتهايي که اوضاع خوب است. قلبم قوت گرفت و همان‌جا به ذهنم دو تا طرح آمد. مسؤوليت يک گروه حمله را خودم پذيرفتم و مسؤوليت گروه ديگر را فرمانده ی گردان. او همچنان با روحيه و شجاعانه اطاعت دستور مي‌کرد. گفت که من آمادگي دارم، منتها تعدادي که با من هستند، کم هستند.

گفتم: اشکال ندارد. با همان تعداد حمله کن.

دوتايي به تپه حمله کرديم. وقتي حمله کرديم، سه، چهار نفر بيشتر نبوديم. چند نفر هم که حالت ما را ديدند، تکبير گفتند و به دنبال ما آمدند. با هيچ‌کس درگير نشديم، تپه را گرفتيم و يکدفعه آتش قطع شد.

آنجايي که مي‌گويند امداد الهي و توکل خدا در نقطه‌هاي دلشکستگي مي‌آيد، اينجا بود. صحنه عوض شد. عصر بود. در آن منطقه ی خطرناک که چيزي به آخر عمر ستون نمانده بود و اگر يک يورش سي يا چهل نفري مي‌آوردند، همه ی ما را وادار به تسليم مي‌کردند، يا به شهادت مي‌رساندند، خداوند به ياري‌مان شتافت.

فرمانده ی گردان تعريف مي‌کرد: رفتم بالاي تپه. ديدم يک نفر ما را مي‌زند. چهره‌اش را ديدم که شبيه شما است. فکر کردم که او فکر مي‌کند ما ضدانقلابيم. گفتم صياد، ما خودي هستيم. ديدم که نه. فاصله نزديک بود. حدود چهل‌متري‌مان بود.

مجبور شديم نارنجک توي سنگرش بيندازيم. بدنش متلاشي شد. وقتي بررسي کرديم، ديديم کارت چريکهاي فدايي خلق دارد. معلوم بود با آنها همکاري مي‌کرده. اهل کردستان هم نبود. اهل استان ديگري بود.

بعد از اين حمله، آرامش طوري حکمفرما شد که توانستيم تا ساعت يازده شب شهدا و مجروحين را يک‌جا جمع کنيم. ستون را منظم کردم؛ البته باقيمانده ی ستون را. دفاع دورتادور گرفتم.

بچه‌هايي مثل ستوان نوري، نيروي مخصوص آن زمان، آنقدر شجاع و جسور بود که با وجود اينکه آرپي‌جي به پايش خورده بود و استخوان بالاي پايش شکسته بود و خونريزي داشت، مقاومت و ايستادگي مي‌کرد. چاره‌اي نبود و بايد صبر مي‌کرديم تا صبح هليکوپتر بيايد.

ديدم ناله مي‌کند. رفتم بالاي سرش که نوازش و دلجويي کنم. تا پتو را از روي او برداشتم، نگاه به من کرد. خنديد و تبسم کرد. براي اينکه روحيه ما حفظ شود، گفت: چيزي نيست، ناراحت نباشيد.

ولي ناله مي‌کرد. روحيه‌ها عجيب بود.

دفاع دورتادور برقرار کرديم. ديگر اين ستون توان ادامه حرکت به سمت سردشت را نداشت. هفتاد ، هشتاد نفر شهيد داده بوديم و حدود صد، صدوپنجاه نفر مجروح. از ستون چيزي نمانده بود. تعدادي از فرماندهان هم شهيد شده بودند. اين بود که اطلاع دادم نيرو برسانيد. روز بعد، شصت نفر از بچه‌هاي اراک را از سوي سپاه آوردند. اينها به ما پيوستند و ما تقويت شديم.

ضدانقلاب فکر مي‌کرد مي‌تواند ستون را تسليم مي‌کند. چون سابقه داشت. از قبل ستون را تحت فشار قرار مي‌دادند، ستون از هم مي‌پاشيد و فرماندهي از بين مي‌رفت. ستون خودبه‌خود از هم مي‌گسيخت و نفرات متفرق و تسليم و شهيد و مجروح مي‌شدند. هشت روز از صبح تا غروب جنگ بود. شبها در تأمين بوديم. با آن تلفات و ضايعات، گردان لاغر شده بود. با آن شصت نفري که آمدند، کمي جان گرفتيم.

نيروهاي کمکي آمدند و در منطقه ی داش‌ساوين، در دوازده کيلومتري سردشت، دفاع دورتادور گرفتيم. ديدم که آنها توي سنگرها آموزش قرآن مي‌بينند. خيلي جالب بود. شهيد رفيعي، نمي‌دانم چه اطلاعاتي داشت، طلبه بود يا چيز ديگر ولي خيلي مسلط بود. سنگر به سنگر مي‌رفت و برنامه‌اي براي نيروهايش تنظيم کرده بود. در حين اينکه رزم مي‌کردند، توي سنگرها برنامه ی آموزش قرآن داشتند. اين براي من جالب و جديد بود. اولين‌بار بود که اين‌طور برنامه‌اي را مي‌ديدم. پيوندشان با تفاهم و صفاي عجيبي با ارتشي‌ها برقرار شده بود.

ستون توان ادامه حرکت نداشت. اين دوازده کيلومتر تا سردشت ماند و دفاع دورتادور گرفتيم. راه بسته بود.

هليکوپترها رفت و آمد مي‌کردند و حتي آتش توپخانه سردشت به ما مي‌رسيد. درخواست آتش مي‌کرديم و آنها آتش مي‌کردند.

ستون هنوز يک تعداد از ماشينهايش مانده بود؛ مخصوصاً يک تريلي مهمات. تا آمديم اينها را در جايي پخش کنيم، ضدانقلاب يک تدبير شيطاني اتخاذ کرد. با خمپاره ی 120، متر به متر تنظيم مي‌کردند تا گلوله را به تريلي برسانند. يک گلوله خورد به تريلي. صحنه ی عجيبي بود. ما همه دورتادور بوديم. همه رفتند توي سنگرها. چند نفر زير تريلي استراحت مي‌کردند که وقتي مهمات منفجر شد، فرصت فرار پيدا نکردند و زغال شدند.

وقتي مي‌خواستيم مجروحين را حمل کنيم، هليکوپتر که مي‌آمد، يک مقدار مهمات هم مي‌آورد. به علت درخت‌زار بودن آنجا و پستي و بلندي، جايي جز کنار جاده نداشتيم. هليکوپتر را که براي نشستن هدايت مي‌کردم، آنها تنظيم مي‌کردند و بلافاصله يک خمپاره مي‌آمد. خلبانها جسارت به خرج مي‌دادند. مي‌دانستند خمپاره مي‌خورد ولي سريع مي‌نشستند و بلند مي‌شدند.

يک روز، تنظيم کردم که هليکوپتر بنشيند. با بي سيم تنظيم مي‌کردم. از بالا آن را ديدم. گفتم: بيا بنشين.

يکدفعه صداي خمپاره آمد. چشمهايم را بستم. فکر کردم خمپاره خورد روي هليکوپتر. چشمهايم را بستم، چون طاقت ديدم اين صحنه را نداشتم که جلوي چشمم يک هليکوپتر در حال نشستن منهدم شود. از توي بي سيم صدا آمد: صياد، صياد، ما الحمدلله رفتيم.

پرسيدم: چي شد؟

گفت که هليکوپتر آبکش شده ولي هنوز مشکلي نداريم، دستگاهها کار مي‌کنند.

روز بعد، ديدم هنوز در تيررس دشمن هستيم و دشمن از بعضي جاها با قناسه ما را مي‌زند. از بالاي ارتفاعات مسلط بودند. از جات‌راوين که ارتفاعات بلندي بود، ما را مي‌زدند. ستون هم به حالتي رسيد که توان ادامه ی حرکت را نداشت. در همان دوازده کيلومتري ماند. البته برايمان مسأله مهمي نبود، چون مي‌خواستيم همان‌جا را پايگاه کنيم. فاصله‌اش با سردشت زياد نبود. فوقش دو يا سه تا پايگاه مي‌خواست تا به سردشت متصل شويم.

از آنجا بايد از رودخانه عبور مي‌کرديم. پل کلته در آنجا بود. ديديم ضدانقلاب از روي ارتفاعات ما را اذيت مي‌کند. نيرويي را انتخاب کردم و با همرزم خوبم شهيد سرهنگ شهرام‌فر رفتيم به طرف بالا. من هدايت‌کننده ی عمليات بودم و او جلو مي‌رفت. از جلو درگير شد و ما با آتش خمپاره حمايتش کرديم. موفق شديم ارتفاع را از دست ضدانقلاب بگيريم. به شب کشيده شد، همان حالتي که در کوخان به‌وجود آمد. همان صحنه تکرار شد. ما در آن بالا قرار گرفتيم و وسيله‌اي براي گرم نگه‌داشتن نداشتيم. وقت نبود که پتو بياورند. مجبور بوديم در همان سنگرها بمانيم.

دفاع دورتادور تشکيل داديم. در بالاي تپه، فشنگ کم داشتيم. اين بود که مثل حادثه ی کوخان، به بچه‌ها دستور دادم: هيچ‌کس حق ندارد بدون اجازه تيراندازي کند. حتي اگر حمله کردند، من بايد دستور آتش بدهم. موقعي آتش کنيم که مؤثر باشد.

سه چهار تا بي سيم‌چي هم گذاشتم دورتادور. شب، باز صداي زنگوله آمد. حتي صداي بع‌بع بره‌ها را مي‌شنيديم. ديديم که دارند وارد مي‌شوند. مطمئن بودم که همراه اين گله، ضدانقلاب دارد نزديک مي‌شود و مي‌خواهد در مواضع ما وارد شود. همه سکوت راديويي کردند. حتي يادم هست که يکي از برادران سپاه که کد او جعفر بود -نمي‌دانم اسمش جعفر بود يا نه- با صداي ضعيفي گفت: دارند نزديک مي‌شوند.

گفتم: بگذار نزديک‌تر شوند.

نزديک شدند و ديدند ما تيراندازي نکرديم. خواستند با شليک يک آرپي‌جي آزمايش کنند. آرپي‌جي وسط مواضع ما خورد. چيزي نگفتيم. گفتم: بگذاريد باز هم نزديک شوند تا آنها را ببينم و با يک رگبار کلک آنها کنده شود.

همين‌طور که داشتم کار را هدايت مي‌کردم، کسي که محافظ من بود -من هميشه تفنگ ژ-ث قنداق کوتاه داشتم- تفنگ من را برداشت و شروع کرد به رگبار بستن. بدون اجازه اين کار را کرد. همه ی ارتشي‌ها شروع کردند به رگبار بستن. تا آمدم بگويم با چه اجازه‌اي تيراندازي کردي، گفت: اينها وارد شده بودند و نزديک ما بودند، چاره‌اي نداشتيم.

معلوم شد اين‌طور هم بوده. ضدانقلاب جنازه‌ها را سريع برد ولي خونها باقي مانده بود. در همين رگباري که شليک شد و ادامه هم پيدا نکرد، آنها تعدادي کشته دادند. آنقدر نزديک شده بودند که با اين آتش، خيلي از آنها به درک واصل شدند. تعدادي هم مجروح شدند که آنها را برده بودند.

ساعت سه بعد از نيمه شب بود. گلوله به گوسفندها خورده بود و ناله ی گوسفندها بلند بود. به محافظم گفتم: براي اينکه گوسفندان تلف نشوند، آنهايي را که زخمي هستند، سرببريد.

بچه‌ها هشت روز بود که چيزي نخورده بودند. حدود هفتاد، هشتاد تا گوسفند بود. سيزده تا زخمي شده بودند که سربريدند و بقيه را آوردند و گفتند: صاحب ندارند.

مجبور بودم خودم تصميم بگيرم که در آن وضعيت با اين گوسفندها چه بکنيم. تشخيص دادم که گوسفندها عامل ضدانقلاب بودند و صاحب هم ندارند!

صبح، بلافاصله دموکراتها از توي بي سيم با ما صحبت کردند و گفتند: شما گوسفندهاي مستضعفين را گرفته‌ايد.

و از اين صحبتها. گفتم: مستضعفيني که بخواهند با آرپي‌جي به ما حمله کنند، مستضعف نيستند. بايد حساب آنها را برسيم.

دستور دادم گوسفندها را بين ستون تقسيم کنند. تا دو سه روز بچه‌ها کباب خوردند و جبران آن هشت روز نان خشک و کنسرو خوردن شد.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده