بانك سوژه ايثار و شهادت (46)
پس از سالها انتظار، سرانجام در سال 60 به سفر خانه خدا رفتم. اعمال كه تمام شد، مانند بقيه حجاج مقداري سوغاتي از قبيل اسباب بازي، لباس و ديگر چيزها براي بچه ها تهيه كردم. براي خودم هم يك خلعت برديماني براي سفر آخرت خريدم.


پس از سالها انتظار، سرانجام در سال 60 به سفر خانه خدا رفتم. اعمال که تمام  شد، مانند بقیه حجاج مقداری سوغاتی از قبیل  اسباب بازی، لباس و دیگر چیزها برای بچه ها تهیه کردم. برای خودم هم یک خلعت بردیمانی برای سفر آخرت  خریدم.

به همدان که برگشتم، پس از اینکه میهمانان رفتند، چمدان سوغاتی ها را باز  کردم، یادم است همه خانواده دورم جمع شده بودند. سوغاتی هر کدام از بچه ها  را مقابلش گذاشتم. هدیه ای هم برای جلال در نظر گرفته بودم اما او خلعت  بردیمانی را می خواست. نگران شدم. گفت: پدر جان، غصه نخورید بالاخره یک روز از سوغات خانه خدای شما استفاده خواهم کرد. و در این حالی بودکه آن زمان  جلال تنها 12 سال سن داشت. سه سال گذشت . مقداری از بچه ها ی بسیج می  خواستند برای دیدار با رزمندگان به جبهه بروند. دوباره نام جلال در قرعه  درآمد.در همین سفر بود که جلال به شهادت رسید و موفق به دیدار صاحب خانه  شد.!

تشیع جنازه که تمام شد، ناگهان یادم افتاد که جلال به من گفته بود که بالاخره  یک روز از سوغات سفر خانه خدای شما استفاده خواهم کرد.! فورا در همین حال  به اطرافیانم گفتم بروند و خلعت بردیمانی را بیاورند. همسرم آن را آورد.  خلعت را خودم به تن جلالم پوشاندم. و به او گفتم: التماس دعا پسرم! عجب  سوغاتی را انتخاب کردی خوشا به حالت و خوش حلالت باد که سوغاتت را بادست  خودت به خدا می رسانی.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده