بانك سوژه ايثار و شهادت (35)
علامه محمدتقي جعفري از خاطرات خود درباره شهيد نواب صفوي مي گويد: هر دو جوان بوديم و هر دو به نوعي شب زنده داري و تهجد و زيارت را دوست داشتيم. در حوزه نجف در خدمت شيخ مرتضي طالقاني، تلمذ مي كرديم و....
پذيرايي دزد

علامه محمدتقي جعفري از خاطرات خود درباره شهيد نواب صفوي مي‌گويد:

هر دو جوان بوديم و هر دو به نوعي شب‌زنده‌داري و تهجد و زيارت را دوست
داشتيم. در حوزه نجف در خدمت شيخ مرتضي طالقاني، تلمذ مي‌كرديم و از علامه
شيخ عبدالحسين اميني، صاحب‌الغدير، مي‌آموختيم. روزي شهيد نواب به من
پيشنهاد كرد براي زيارت سومين پيشواي عالم تشيع، پاي پياده از نجف به كربلا
برويم، پذيرفتم و در بعدازظهر يكي از روزهاي پاييزي به راه افتاديم. هوا
تقريباً تاريك شده بود كه قدم به راه نجف ـ كربلا گذاشتيم. هنوز چند
كيلومتري از شهر دورنشده بوديم كه مردي تنومند از اعراب باديه‌نشين، سر راه
ما سبز شد و با صداي خشن، فرياد ايست داد. در نور مهتاب، خنجر مرد عرب را
به كمرش ديدم و سخت ترسيدم، اما سيد آرام بود. مرد عرب تهديد كرد كه هرچه
نياز داريم به او تحويل بدهيم. من درصدد بودم چنين كاري را بكنم كه ناگهان
شهيد نواب با چالاكي هر چه تمامتر، خنجر مرد عرب را از كمرش بيرون كشيد و
نوك آن را با قدرت، زير چانه او گذاشت و گفت، «با خدا باش و از خدا بترس و
دست از زشتي‌ها بشوي.»

من از سرعت و شجاعت سيد متحير مانده و به آن دو زل زده بودم. مرد عرب، ما
را به چادرش دعوت كرد و سيد بلادرنگ پذيرفت. من با حيرت گفتم: «چگونه دعوت
كسي را مي‌پذيري كه تا چند لحظه پيش مي‌خواست ما را بكشد؟» سيد گفت: «اينها
عرب هستند و ميهمان را ارج مي‌نهند و كاري به ما ندارند.»

آن شب، ‌من و نواب به چادر مرد عرب رفتيم. سيد، آرام خوابيد. اما من تا صبح
بيدار بودم. مي‌ترسيدم كه مرد عرب، بلائي سر ما بياورد. سيد نيمه شب براي
نماز از خواب برخاست و با آوائي ملكوتي به راز و نياز پرداخت. فرداي آن روز
عازم كربلا شديم. خاطره آن شب، در طول پنجاه سال گذشته، پيوسته نوازشگر
روح من بوده است و وقتي شنيدم كه او شهيد شده است، بي‌اختيار در سوگش
گريستم.
 


نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده